میراث مکتوب- بیستم مهرماه روز حافظ بود و طبعا رسانهها پر از مطالب و نوشتههایی در باب این صدای ماندگار تاریخ شعر فارسی. غریب است كه از پس هفت سده از دوره حافظ، هنوز حرفهای ناگفته درباره او زیاد است؛ این نشان میدهد كه به سبب وجود تقاضاهای زیادی كه برای طرح موضوعات و قرائتهای جدید از حافظ كماكان وجود دارد، هنوز شاهد پژوهشها و آثار تحقیقی و تحلیلی زیادی در ارتباط با جهان هنری و ادبی این زبانِ غیبِ تاریخ ادبیات ایران هستیم.
به مناسبت روز حافظ گفتوگویی با شاپور جوركش، شاعر، مترجم، منتقد و پژوهشگر ادبی، پیرامون جهان شعری شاعر همولایتیاش انجام شده است. جوركش زاده فسا و ساكن شیراز است و از او به عنوان یكی از مهمترین منتقدان و تحلیلگران ادبیات مدرن و كلاسیك فارسی یاد میشود. ایدهها و دیدگاههای ادبی جوركش در مقاطع مختلفی سببساز جدلهای ادبی فراوانی شد. آنچه میخوانید گفتوگویی است با او كه با محوریت بحث «تساهل و مدارا در شعر حافظ» انجام شده است. گفتوگویی كه همچون دیگر گفتهها و مكتوبات او حاوی نگاهی متفاوت و البته دانشی آموختنی است.
********
بگذارید به مناسبت جشن بزرگداشت حافظ كه در روزهای گذشته در شیراز برگزار شد، با موضوع كتابها و رسالههایی كه تاكنون درباره حافظ منتشر شده، شروع كنم. معدودی از این كتابها و رسالهها هم به قلم همشهریهای حافظ و شماست. سوال اینكه چه بخشی از پژوهشهای حافظشناسانه به قلم خود شیرازیها نوشته شده؟ این پژوهشها از چه حدی از اهمیت برخوردارند؟ مثلا نسبت به آثار افرادی مانند دكتر عبدالحسین زرینكوب، داریوش آشوری و دیگران چه وزن و ویژگیهایی دارند؟ مثلا در گذشته كتابی درآمد به اسم «حافظ، خداحافظ» به قلم هرمز ریاحی كه از همان عنوانش بحثبرانگیز است. این نام را چطور باید تعبیر كرد؟
تا همینجا با این پرسش یك هیچ به نفع شما. شیرازیها ممكن است پژوهشهای كمی روی حافظ انجام داده باشند اما حافظ فقط مورد ستایش شیرازیها نیست كه در عید نوروز یا به عنوان جزیی از مراسم عقد و ازدواج به آرامگاه حافظ میروند؛ حافظ همه نویسندگان ایران و شرق و غرب را تحتتاثیر قرار داده است. از گوته كه «دیوان غربی، شرقی» را مستقیما خطاب به حافظ مینویسد، سنت اگزوپری و ادوارد فیتز جرالد گرفته تا تاگور كه با بزرگمنشی شرقی خود وقتی به حافظیه میآید از آستانه ورودی تا مقبره حافظ زمینخیز حركت میكند؛ اما برای باز كردن این پرسش كه نویسندگان خود شیراز و كم و كیف كتابها و پژوهشهایشان و… بگذارید به نكتهای اشاره كنم از زندهیاد ایرج خدیش، «فرهنگ عامه»نویس شیراز. زندهیاد اعتقادش این بود: روی هریك از آثار بزرگان فرهنگی، نظر و نقد همشهریها و بچهمحلهای آن هنرمند اولویت دارد؛ چرا كه آن منتقد یا پژوهشگر میتواند وارد جزییاتی از فرهنگ زیسته آن شاعر یا ادیب بشود كه پژوهشگران خارج از آن محیط شاید اصلا به ذهنشان هم نرسد. بنابراین اگر خود اهالی شیراز كتابهای كمی هم نوشته باشند، این نوشتهها از نظر كیفی مهمند، نه كمی. اینكه حافظ میگوید «بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین» یك انگاره خیالین نیست كه حافظ آن را ساخته باشد؛ بلكه همین امروز هم میبینیم مردم شیراز غروبها، حتی در كرونا هم، گوشه بولواری روی چمنها مینشینند و كاهو ترشی میخورند.
برای نمونه آقای خدیش روی حافظ مقالهای نوشته كه یكی از همین جزییات را در آنجا ذكر كرده است. مثلا در بیت زیر:
«در هوا چند معلق زنی و جلوه كنی؟
ای كبوتر نگران باش كه شاهین آمد»
در تاویل این بیت آقای خدیش میگفت بواسحاق و دولت مستعجل او را مردم طوری دوست داشتند كه موقع ساختن كاخش – كه گویا توی همین خیابان رودكی شیراز بوده- مردم كمك میكردند و در جامههای زربفت توبرههای گِل میكشیدند. یك روز بهار شاه اسحاق روی پشت بام، جام در دست ایستاده بوده كه به او خبر میدهند امیر مبارزالدین به فاصله سه، چهار كیلومتری كاخ، پشت دروازه كازرون پا به ركاب ایستاده و عنقریب است كه یكی از دروازهبانها به خیانت دروازه را به رویش باز كند. بواسحاق، مست غرور، ایستاده روی پشت بام، میگوید در این هوای لطیف بهاری، این مردك گرانجان چطور دلش میآید بجنگد؟ عجب آدمایی پیدا میشنها!
آقای خدیش در توضیح این بیت كه «در هوا چند معلق زنی و جلوه كنی» آورده است كه كبوترها همینطور كه دستهجمعی در اوج پرواز میكنند، یكدفعه یكی از آنها از جمع جدا میشود، بالاتر میپرد و پشتك وارو میزند. به این عمل، پامیل گرفتن میگویند و مینویسد كه به باور همه پرندهبازان، كبوتر موقع پامیل گرفتن، چشمهایش باید بسته باشد و درست همان وقت است كه شاهین میتواند به راحتی شكارش كند. به باور خدیش، مخاطب این بیت، شاه اسحاق است كه كبر و غرور چشمهایش را بسته و به جلوهگری و افاده دچار شده؛ و حافظ دارد به او هشدار میدهد:
«ای كبوتر نگران باش كه شاهین آمد»
هرجا حافظ كلمه نگران را به كار میبرد، منظورش نگاه كردن است:
«چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد»
یعنی چشم به راه بودن و چشم به در دوختن؛ اما اگر بخواهد «دلشوره» را بگوید از كلمه دلنگران استفاده میكند.
اما در مورد كتاب «حافظ خداحافظ». به گمانم در آن كتاب، بخشی از منظور آقای هرمز ریاحی این بود كه اینهمه رسالههای دانشجویی و كتابهای فراوان راجع به حافظ دیگر بس است و اینها تكرار مكررات است؛ منظورشان این بوده كه هر چه باید گفته شده باشد، گفته شده؛ اما كسی نمیتواند میزان و مقیاس بگذارد كه تا كجا باید راجع به نابغهای نوشت! كما اینكه در همین ده، پانزده سالی كه از «حافظ خداحافظ» گذشته، كارهای تازهای هم از پژوهشگران در اینجا درآمده. بعد، روی شكسپیر فقط در شهر زادگاهش كتابخانهای چند طبقه به پژوهشهای آثار او اختصاص دارد. با این تفاوت كه انگلیسیها در كنار اختراعات و صنعت مردمی خود، همهچیزشان هماهنگ پیش رفته. ضمن اینكه ستایش از این بزرگان جای دیگر بزرگان را تنگ نمیكند. به گفته آتشی:
«اینجا نیم تا جای كس را تنگ سازم
یا چون خداوندان بیهمتای گفتار
بیمایگان را از ره تاریخ رانم
سعدی بماناد
كز شعله نام بلندش نامها سوخت
من میروم تا شاخه دیگر بروید
هستی مرا این بخشش مردانه آموخت»
آقای داریوش آشوری هم میگوید هركس از نظر مالی مستطیع میشود، حج میرود و هر كه از نظر دانش بضاعتی پیدا میكند، رسالهای بر حافظ مینویسد.
… اما در مورد نوشتههای ایرانیها بر حافظ… در كنار بزرگانی مثل آقایان دادبه، دینانی، كدكنی، فروغی، علی دشتی، زرینكوب، ایرج پزشكزاد، مطهری و… در شیراز هم چهرههایی مثل محمد گلندام كه اولین نسخه حافظ را نگه داشت، آقای هاشم جاوید، پرویز خائفی، دستغیب و جعفر موید، سرشناسترین نویسندگانی هستند كه پایتخت ما میشناسد؛ غیر از نسل جوانتركه فهرست كردن اسمهایشان وقت زیادی میطلبد. من كتاب حافظ از نگاهی دیگر از دكتر علی حصوری را هم از آثار شیرازی میدانم؛ دستكم به خاطر اینكه سالها در شیراز زندگی و تدریس میكردند و با فرهنگ شیراز از نزدیك آشنا هستند. همین بزرگداشتهای سالانه سعدی و حافظ مثل كلاس درس، مجال رویارویی با حافظپژوهان و سعدیشناسان و بالیدن جوانان را فراهم میكند؛ همینطور مجموعه سریال 13 قسمتی «می بیغش» كه آقای حمید لطفالهی آن را عاشقانه ساخت كه امروز موسسه فرهنگی اردیبهشت در اختیار ما قرار داد.
خود شما از كدام پژوهش بیشتر بهره گرفتید؟
پرسش خیلی خوبی است كه من فرصتطلبانه باید بگویم كارِ خودم؛ اما از شكستهنفسی بیمزه مد روز كه بگذریم، هر یك از این پژوهشها روی حافظ بر بخشی از این جام جهانبین نور انداختند و حافظ موفق شد جریان و جنبشی فكری و تضارب آرا ایجاد كند. اگر آقای داریوش آشوری هستیشناسی حافظ را نوشت، در پاسخ او استاد دستغیب مستیشناسی حافظ را ارایه كرد. اگر كتاب «تماشاگه راز» جنبه عرفانی غزلیات حافظ را برجسته كرد، حافظ آقای شاملو برعكس، بُعد عرفی و ضدمنبری حافظ را درشتنمایی كرد. با آوردن این مثالها میخواهم یك نكته را تاكید كنم كه حافظ سبب شد جریان نقد و سنجشگری عملا رونق بگیرد. هنر نقد در سرزمین ما كه روزگاری فخرش و تنها كالای جهانیاش شعر بود، در زمینه نقد به دریوزگی غرب رفت و حتی از تازیها هم عقب افتاد. همین جزایر خلیج فارسنشین در نقد از ما جلوترند. دست از كمر برداریم و باور كنیم كه كشورهایی مثل مصر و عراق در نقد از ایرانیان بسیار پیشرفتهترند. چون وجود قرآن سبب شد كه پژوهشهای بسیاری در تعبیر و تفسیر این كتاب دینی مسلمانان صورت بگیرد. خود ما ایرانیها هم نه تنها دستور زبان برای اعراب ساختیم بلكه در علم تاویل و تفسیر، دستكم سی جلد «المیزان» نوشتیم. چندین جلد «بحارالانوار»؛ «كتاب معاد»، بخواهیم یا نه، جدا از محتوا، نوعی تاویل و تفسیر است.
از میان نقدهایی كه روی دفتر غزلیات جریانساز شد، من از یك مقاله كوتاه و درخشان دكتر شفیعی كدكنی یعنی «این كیمیای هستی» بسیار آموختم. اجازه بدهید بخش كوتاهی از این مقاله را نقل به مضمون برایتان بازگو كنم: دكتر كدكنی در این مقاله ضربالمثلی را از اعراب میآورند كه میگوید هیچ مومن و باورمندی نمیتواند هنرمند بزرگی بشود و بعد توضیح میدهد كه حافظ به همان اندازه كه عارف است یا عرفان میداند، شطرنجباز هم هست؛ اصطلاحات شطرنج به همان اندازه در شعر حافظ كاربرد دارد كه اصطلاحات عرفانی. حافظ از فرهنگ دینی و اسلامی همانقدر بهره میگیرد كه از آیین مهری و زرتشتیگری؛ در نجوم همان اندازه متبحر است كه در عطاری:
«حافظم در مجلسی، دردی كشم در محفلی»
فرهنگ مغانه یك دستگاه فرهنگی است. اسلام هم یك مجموعه فرهنگی، عرفان هم همینطور ولی حافظ به هیچ یك از اینها بسنده نمیكند.
و دكتر شفیعی كدكنی اینطور چكیده میكنند كه: حافظ از همه اینها استفاده میكند تا هنر بیافریند. همهچیز در خدمت آفرینش شعر اوست:
«از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
كه آتشی كه نمیرد، همیشه در دل ماست»
یا:
«ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی كه اندر سینه داری…»
تاكید شما بر این است كه قبول دارید حافظ سنیگری یا شیعهگرایی را هم تا حد آفریدن شعر باور داشته اما او به لسانالغیب معروف است. در مورد این ضربالمثل عربی كه از دكتر شفیعی كدكنی ذكر شد كه میگوید «هیچ آدم معتقد و مومنی نمیتواند هنرمند بزرگی بشود» برای من این نكته پیش میآید كه پس چطور در بزرگی و هنر مولانا شكی نیست؟ چطور او را هم به عنوان یك عارف و فقیه قبول داریم، هم به عنوان یكی از شاعران جهانیمان؟ پس تكلیفمان با آن ضربالمثل كه گفتید، چیست؟
كاملا درست میفرمایید. راحتترین كار این است كه پاسخ شما را به خود دكتر كدكنی احاله بدهم؛ ولی از آنجایی كه این پرسش كلیدی است و من هم وقتی مقاله را خواندهام، در ناخودآگاهم به صورت یك سوال بسیار به آن فكر كردهام، ناگزیرم حاصل فكر خودم را اینطور برای شما چكیده كنم:
مولانای فقیه و باورمند، حاصل نهایی هنرش مثنوی معنوی است كه بیشتر نظم است و اندرزگوییهایی كه فقط قدرت گنجینه واژگان مولوی آن كلام و حرفهای روزمره را هم در جمع مریدان خود به نظم ادا میكرده. به این مثالها نگاه كنید كه مورد خطابِ نصیحتهایش اغلب با «ای پسر» و «ای پدر« و «ای رشاد» ختم میشود:
«قرب بر انواع باشد ای پدر
میزند خورشید بر كهسار زر»
یا:
«هر حریصی هست محروم ای پسر
چون حریصان تك مرو آهستهتر»
یا:
«بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر»
نسبت به حجم انبوه كتاب مثنوی، بسیار كمند بیتهایی كه بتوانیم آنها را شعر تعبیر كنیم. شعرهایی مثل:
«در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
این نفس جان دامنم برتافتهست
بوی پیراهان یوسف یافتهست»
حجم اصلی مثنوی معنوی را ابیاتی در نصیحت و اندرز در سلوك پُر كرده و تمثیلهایی مثل مُثل غار افلاتون و آیات قرآنی.
این كتاب، یعنی مثنوی، حاصل باورمندی و كیش است؛ اما مولوی شاعر و عاشق در دیوان كبیر به غزلیات درخشان رسیده. تازه حدود 60 درصد دیوان شمس هم آغشته اندرزگویی و تبلیغ باورمندی است و از نظم خالی نیست. باورمندی مثل مولوی كه به نظر من بزرگترین دهان تغزل جهان است، در 40 در صد دیوان كبیر به شعر ناب میرسد. در مثنوی براساس اصول دینی برایش مسلم است كه وطن مومن، سرای آخرت است. حرف از وطن زدن، خاكپرستی است؛ بنابراین در مثنوی كمتر اسمی از ایران میبینیم؛ حتی از بخارا و بلخ.
در غزلیات است كه به یاد دختر همسایه خود كه علقهای به او داشته، میافتد و یادی از بخارا میكند؛ همان دختری كه در هجوم مغول تنها رهایش كرده. در هنر، هر پیشفرض یا باوری میتواند سد راهی باشد كه پر و بال ذهن را به سمت آفاق ناشناخته میبندد. این برداشت من است از آن ضربالمثل عربی و سخن دكتر كدكنی.
خب بپردازیم به موضوع اصلی گفتوگو یعنی «مدارا و تسامح در شعر حافظ». آیا این مدارا در شعر حافظ شامل همه قشرهای اجتماعی از صغیر و كبیر میشده؟ یا وقتی حافظ میگوید: «صحبت حكام ظلمت شب یلداست/ نور ز خورشید خواه بو كه برآید» آیا قشر خاصی را استثنا میكرده؟
اغلب نویسندگان و شاعران كلاسیك ما از رودكی بگیر تا سعدی و حافظ با دربارها در ارتباط بودند. غیر از عطار و ناصرخسرو، البته با اغماض، همه به مقتضات وقت به شكلی وابسته دربارها بودهاند. حتی در قونیه مولانا مناسباتی داشته وگرنه تصور كنید چطور ممكن است هفتهای چند شب برگزاری سماع در محفلی چندصد نفره میتوانسته مجلس سماع داشته باشد، بدون مجوز رسمی از دستگاه حاكم؟ در كتاب مكتوباتِ مولانا كه مجموعه نامههاییست كه میان مولانا و عمال وقت، نامههایی میبینیم كه خطاب به یك مقام اجتماعی به نام «پروانه» رد و بدل شده. پروانه عنوانی بوده درست مثل رییس زمین شهری و مولانا بدون رفتوآمد خاص با این مقام، نامههایی به پروانه داشته كه مثلا سرپرستی فلان خانقاه را به فلان شخص بدهید كه جوانی و رعونت گذاشته و عیالمند است و نیازمند. دكتر زرینكوب در دفاع از این نوع مكاتبات آوردهاند كه «البته مولانا هرگز این درخواستها را برای نزدیكان خود نكرده، بلكه برای كمك به افراد بیبضاعت بوده» اما وقتی به مراجع دیگر مثل فیه مافیه یا مناقبالعارفین رجوع میكنیم، میبینیم این افراد بیبضاعت، اغلب از مریدان او بودهاند.
تنها عارف، شاعر و نویسندهای كه بری از اینگونه روابط بوده، بهاء ولد، پدر مولوی است كه حتی كتاب خود «معارف» را برای انتشار و چاپ ننوشته و فقط یادداشتهای روزانه و درد دلهای شخصی او بوده با معبودش. بهاء ولد با آنكه سیصد، چهارصد پیرو داشت و با آنها به سمت قونیه كوچید، هرگز خانقاهی برپا نداشت و مریدپروری نكرد.
اما در كتابهای مولانا هم كه سراسر درس مداراگری است، اسمی از این كتاب معارف نیست !
همینطور است اما رومی هر شب كتاب پدر را ایستاده میخواند و شمعی به بلندی قد آدمی كنارش روشن بود.
از رابطه حافظ یا سعدی با اقلیتهای زمانه خود نشانههایی در دست هست؟
درود بر شما. این طلاییترین بحثی است كه كمتر به آن پرداخته شده؛ و ای كاش مخاطبان شما هم با شركت در این بخش به من و شما رهنمودهایی بدهند.
بگذارید راجع به كیشها و ادیان دیگر در زمان حافظ با نقل قولی از زندهیاد باستانی پاریزی شروع كنم كه در مقالهای آوردهاند كه حافظ در آن دنیا دامان محمد گلندام را میگیرد و میگوید تو در مورد من دو تقصیر مرتكب شدهای؛ اول اینكه ابیات و غزلیات مرا بر حسب الفبا نوشتهای در حالی كه من اشعار خود را بر حسب وقایع تاریخی منظم كرده بودم؛ دوم اینكه چرا غزلهای مرا با شعر یزید آغاز كردهای؟ با «الا یا ایها الساقی…»
… اما به نظر من اگر حافظ اینقدر بیانصافی به خرج بدهد، گلندام هم پاسخی دارد كه بگوید مرد بزرگ، تو در قرن هشتم كه از سیاهترین قرون تاریخ ما بوده، قرار بوده شاعر باشی! حال آنكه به جای شعر بیانیه حقوق بشر صادر كردهای. این بیت چیست كه میگویی:
«ز می سجاده رنگین كن گرت پیر مغان گوید
كه سالك بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها»
دقت كنیم كه می مربوط به آیین مهری، سجاده نماد همه ادیان یكتاپرستی است، پیر مغان مربوط به زرتشتیگری و سالك دربرگیرنده آیینهای گوناگون از تبت و عرفان سرخپوستی گرفته تا بودیسم هندوان. اینها همه را در خانه كوچك یك بیت جا دادهای. به برداشت من این بیت نوعی سپر بوده برای اقلیتهایی كه حافظ را پشتیبان خود در برابر امیر مبارزالدین میدیدهاند كه میان برگزاری آیین عبادی خود بلند میشده، چند تا گردن میزده و برمیگشته به عبادت خودش. شاید این برداشت من اغراقآمیز به نظر بیاید ولی بعدها دیدم در كتاب «حافظ ناشنیده پند» آقای ایرج پزشكزاد، هم شاهد مثالی برای این برداشت میآورد؛ خب شیراز این شهر پر كرشمه شش جهتی، انواع و اقسام تفكرات و عقاید ضدونقیض را در دامان خود جا داده. از عقاید فلسفی و شطاحی ملاصدرا بگیر تا شعرهای عرفی و عاشقانه سعدی؛ تا پرسشهای خطا در قلم صنع و طنزهای عبید زاكانی. آقای پزشكزاد مینویسند وقتی حافظ در غزلی نوشت:
«گر مسلمانی از این است كه حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی»
عبید میگوید كار دست خودت دادی؛ و این بیت میتواند برای تو دردسر درست كند؛ اول اینكه این كفر را به نقل كفر بدل كن و حافظ این بیت را اضافه میكند به اول بیت:
«این حدیثم چه خوش آمد كه سحرگه میگفت
بر در میكدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است كه حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی»
بعد عبید میگوید تو باید مدتی هم پنهان بشوی؛ آیا دوستانی داری كه چند روزی به تو جا بدهند؟ حافظ میگوید اووووه بله. حداقل چهار تا دوست دارم كه با جان و دل افتخار میكنند كه مرا راه بدهند. عبید كه ریا و تزویر را جدیتر میشناخته، میگوید بیا باهم برویم اولیاش را امتحان كنیم. این دوست جان و دلی در را باز میكند و میگوید شما تاج سر ما هستی؛ كی است كه شما را روی چشمش جا ندهد؛ ولی… اما و اگر و خلاصه شرمنده. دومی و سومی هم به همین شكل تا نفر چهارم كه به او جا میدهد و این چهارمی كسی نبوده جز یك زرتشتی.
آقای پزشكزاد برای این روایت سندی هم ارایه میكنند؟
ادبیات رشتهای است كه بیش از هر زمینه دیگری به تاویل و تعبیر بها میدهد. رابین جورج كالینگوود در كتاب «نظریه تاریخ» میگوید برای شناخت زمان گذشته، بهترین راه این است كه زمان حال، یعنی اكنون را خوب بشناسیم. از آن گذشته، چه سندی بهتر از شعرهای خود حافظ:
«از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
كه آتشی كه نمیرد همیشه در دل ماست»
حافظ مدارا و تساهل را از استادش سعدی یاد گرفته ولی بسیار فراتر از او رفته است. وقتی سعدی میگوید:
«یكی جهود و مسلمان نزاع میكردند…»
یا:
«ای كریمی كه از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفهخور داری
دوستان را كجا كنی محروم
تو كه با دشمن این نظر داری»
موسویان را به تخفیف، جهود میخواند، پیروان مسیحیت را ترسا و زرتشتیان را گبر؛ ولی در شعر حافظ كه مثل كتابهای دینی، زبانش دعوت عام است، ببینید او با چه حرمتی از كیشهای دیگر حرف میزند:
«بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا كه آتش موسی نمود گل
تا از درخت نكته توحید بشنوی»
آتش موسی، گلباگ پهلوی و … و در مورد پیروان مسیح، انفاس عیسوی را یكجا در یك غزل گرد هم مینشاند:
«این قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بكشت یار به انفاس عیسوی»
این دید حافظ یا سعدی در زندگی اقشار مختلف اثر خاصی داشته؟
به نظر من این شعرهای حافظ در برابر شمشیر امیر مبارزالدین و شاه شجاع در دوری زندگی خونریز او از كیشهای دیگری كه در آن زمان زندگی میكردهاند، مثل سپری محافظت میكرده و اقلیتها حافظ را پشتیبان زندگی خود میدانستهاند.
اگر بخواهیم یك غزل از حافظ را به عنوان چكیده حرفهای او انتخاب كنیم، به نظر شما كدام غزل مناسبتر است؟
به گمانم ماركز است كه به درستی معتقد است كه هر شاعر یا نویسندهای یك شعر یا یك داستان بیشتر ندارد. حافظ یكی، دو غزل دارد كه مفاهیمشان هم به هم نزدیك است و میتواند مانیفست او باشد:
«ما نگوییم بد و میل به ناحق نكنیم
جامه كس سیه و دلق خود ازرق نكنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور بحق گفت جدل با سخن حق نكنیم»
و غزلی كه یك بیتش را ذكر میكنم:
«وفا كنیم و ملامت كشیم و خوش باشیم
كه در طریقت ما كافری ست رنجیدن»
رنجاندن كه از نظر حافظ گناه كبیره است و آن به جای خود؛ اما رنجیدن یعنی ریاضتكشی، یعنی لذت نبردن از تنعمات دنیوی. همینجاست كه حافظ و سعدی، عرفان شاخه فارس را از عرفان شاخه خراسان جدا میكنند و در واقع رنسانس خاموش ایرانی را پی مینهند.
مولانا كه در شادمانی و سماع در حقیقت نوعی لذتآفرینی را تبلیغ میكند؟
بله حق با شماست مولانا در مقام فقاهت، همگام با سنایی و عطار و امام غزالی اصل حرفش یكسری نصیحت و پند و اندرز فقهی است:
«چند خوردی از شراب و از طعام
چند روزی هم سرآور در صیام»
یا:
«چند باشی بند سیم و بند زر…»
كه حضورتان گفتم بیشی از غزلیات شمس حتی اندرزگویی است ولی اگر بخواهیم یك غزل از مولانا را به عنوان مانیفست و بیانیه رومی انتخاب كنیم و آن را نمودار كل اندیشهگری او بدانیم، این غزل عظیم و هولناك و زیباست:
«آن نفسی كه با خودی یار چو خار آیدت
وان نفسی كه بیخودی یار چه كار آیدت؟»
بیخودی در این غزل یعنی آن لحظهای كه تو از سرگردانی و عبوسی روزمره رهایی و مثل ذرهای خود را به چرخه كیهان سپردهای و كائنات در تو سیر میكند، لحظه استخوانسوزی كه در اوج قلهای و در واقع وصل هستی به كائنات و عظمت مولانا این بزرگترین حنجره تغزل جهان، اغلب اوقاتش را در این قله سوزان به حریق سپرده. طوریكه وقت رفتن در 63 سالگی، خاتون گریهكنان مولانا را در آغوش میگیرد كه درد سینهاش تسكین بگیرد، میگوید نرو نرو، خیلی زود است برای شما… مولانا میگوید چقدر دیگر؟ مگر ما نوحیم! و شاد و غزلخوان با شعری كه میگویند در دمدمای آخر خطاب به پسرش میگوید:
«رو سر بنه به بالین تنها مرا رها كن
ترك منِ خرابِ شبگرد مبتلا كن»
و به شادیانه واصل شدن میمیرد.
در غزل «آن نفسی كه باخودی…» این «با خودی» یعنی همان كه سعدی میگوید:
خور و خواب و شهوت، لحظههای ملال روزمرّگی، باخودی یعنی خودمحوری؛ این در مانیفست، میگوید لحظههای خودبینی و خودپرستی آویزان و ذلیل یار هستی؛ نیازمندی. وقتی بیخودی، یعنی با كائنات همگامی، یار به چه كارت میآید؟
«آن نفسی كه با خودی بسته ابر غصهای
وآن نفسی كه بیخودی مه به كنار آیدت
آن نفسی كه باخودی خود تو شكار پشهای
وآن نفسی كه بیخودی پیل شكار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوار توست
ترك گوارش ار كنی، زهر گوار آیدت»
میبینیم در این غزل كه در دیوان شمس هست، نه در مثنوی، هم مولانا اندرزگری میكند به چشمپوشی از تنعمات دنیوی.
در سعدی و حافظ میبینیم كه دعوت عام به بهرهگیری از مواهب دنیوی میشود. در استادِ حافظ، سعدی كه محور حرفهایش عشق است و عرفگرایی، میبینیم كه گاه از احادیثِ هم به نفع عرف و حیات دنیوی استفاده میكند. در حكایتی
-نقل از حافظه- میگوید كه حدثی را بر خبثی گرفتند و بیم سنگسار بود؛ جوانی عمل خبیثی كرده و حكم سنگسار تهدیدش میكرده؛ گفت ای مسلمانان چه كنم كه استطاعت ندارم كه زن كنم و گفتهاند لا رهبانیت فی الاسلام. رهبانیت یا ریاضتكشی در اسلام حرام شده و تنها ریاضت را گفتهاند كه جهاد است.
میبینیم كه سعدی به نفع زندگی و حیات، حدیث را به كار میبرد؛ هرچند كه میگوید همه قبیله من عالمان دین بودند اما اگر بخواهیم محور دوم آثار او را چكیده كنیم، در یك شعر، سعدی صدای عشق است و بس:
«آب حیات من است، خاك سر كوی دوست
گر دو جهان خرمی است، ما و غم روی دوست
ولوله در شهر نیست جز شكن زلف یار
فتنه در آفاق نیست، جز خم ابروی دوست…»
حافظ در عاشقانههایش یك حالت دارد و مفاهیم و مضمون عشقش مشخص است؛ ولی سعدی در عشق به نظر خیلی تغییر حالات دارد؛ در حالی كه حافظ یكهپرست است؛ ولی استاد او سعدی یكجا میگوید: «زنِ نو كن ای دوست هر نوبهار/ كه تقویم پارینه ناید به كار» یا جایی دیگر میگوید: «با ساربان بگویید احوال آب چشمم/ تا بر شتر نبندد محمل به روز باران»
كاملا با شما موافقم و این پرسش درست از كلیدیترین مباحث سعدیشناسی است كه تا حالا به آن پرداخته نشده. برخی میگویند این حالات مختلف، به تناسب سن سعدی است؛ در جوانی چیزی گفته و در میانسالی و پیری چیزی دیگر؛ اما قانعكننده نیست. به گمان من چون سعدی روایتگر بسیار ماهری است، همینطور كه میبینیم در گلستان شخصوارههایی میآفریند و به سخن گفتن وامیدارد؛ در غزلها هم انگار جای شخصوارههایی دیگر نشسته و از قول آن پرسوناها حرف زده؛ وگرنه این همه تناقض در بیان عشق و این مجموعه اضداد از یك عاشق تصورناپذیر است. به نظرم در مورد غزلیات سعدی این حرف نیما كاربرد دارد كه میگوید شاعر باید بتواند در جلد افراد برود و جای آنها حرف بزند. شك نیست كه یك جاهایی البته خود شاعر است كه حرف میزند، وقتی میگوید:
«سعدی خط سبز دوست دارد
نی هر علف جوال دوزی»
و در جاهایی درست مثل یك نمایشنامهنویس، شخصیت وارد روایت میكند و از نقطه دید آنها حرف میزند. این تعبیر من است كه سعدی درست مثل شخصوارههایی كه در گلستان و حتی در بوستان آفریده، در غزلیات هم پرسونا خلق كرده.
حالا اگر به رواداری و تساهل حافظ برگردیم، با توجه به توضیحات قبلی هنوز برای من مساله این است كه آیا این رواداری حافظ متوجه همه بوده؟ از شحنه و محتسب گرفته تا اقشار مختلف مردم؟
سخن حافظ دعوت عام ِ كتابهای آسمانی را دارد و رواداری او طوری دربرگیرنده همگان است كه حتی به دشمن خود نفرین نمیكند و هرگز آرزوی مرگ كسی بر زبانش جاری نمیشود. بزرگترین تلاش او در برابر ریا، دروغ، در برابر صومعهداران و «واعظان كاین جلوه بر محراب و منبر میكنند…» این است كه بهشت زمینی خود را بسازد و روبهروی بهشت صومعهداران بگذارد. واعظ و صومعهدار و سالوسگر و ریاكار در شعر او حق حیات دارند اما اندیشه آنهاست كه باید به چالش گرفته شود:
«نقدها را بود آیا كه عیاری گیرند
تا همه صومعهداران پی كاری گیرند؟
مصلحت دید من آن است كه یاران همه كار
بگذارند و سر طره یاری گیرند»
یا:
«تو و طوبا و ما و قامت یار
فكر هر كس به قدر همت اوست»
یا:
«باغ بهشت و سایه طوبا و قصر حور
با خاك كوی دوست برابر نمیكنم»
معدود توهینهایی كه از زبان حافظ شنیده میشود «نادان»، «جان بیخبر» و «خر» است:
«ناصح به طعن گفت كه رو ترك عشق كن
گفتم به چشم و گوش به هر خر نمیكنم»
حافظ به خود رخصت خبث نمیدهد:
«پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حكایتها بود»
سعدی چندان اعتقادی به آموزش ندارد:
«تربیت نااهل را چون گردگان بر گنبد است
ذات بد نیكو نگردد آنكه بنیادش بد است»
اما حافظ به تاثیر تربیت باور دارد:
«پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهست بو
از مستیاش رمزی بگو تا ترك هُشیاری كند»
حافظ و استادش سعدی بر آموزههای خردورزان پیشین خود چه چیزی افزودهاند؟
اگر فردوسی را نماد خرد باستانی بدانیم، رودكی را نماد واقعگرایی، مولانا را تجسم عرفان شاد و خیام را نمودار فلسفه، باید گفت سعدی و حافظ جمعالمال این خزایناند كه حاصل و سرجمع فرهنگ و هنر این مرز و بوماند كه نوعی رنسانس خاموش را بازتاب دادهاند.
این رنسانس تا كجا در جامعه رسوخ داشت؟
عرفان شاخه خراسان آنقدر با قدرت در عطار، سنایی، مولانا و امام غزالی تافته بود كه خنثی كردنش بسیار دشوار بود. همچنان كه میبینیم تا امروز عرفان شاخه خراسان بر عرفان شاخه فارس مسلط است.
اینكه مردم فقط با دیوان حافظ فال میگیرند، نشان مردمی شدن آموزههای حافظ نیست؟
متاسفانه نه. به قول آقای هاشم فریدونی اگر مردم حافظ را میخوانند، دلیلش این است كه حافظ تجسم آرزوهای بر باد رفته آنهاست. درست یا نادرست، مردم حافظ را منشوری از احساسات و عواطف خود یافتهاند كه با آن فال میگیرند. دكتر كدكنی هم در گزیده غزلیات شمس پیشنهاد دادند كه با دیوان شمس هم میشود فال گرفت؛ اما آن گستردگی مضمونهای حافظ كه آمیزهای از غم و شادی است، كجا و دیوان یكنواخت و سرشار از رقص و شادمانی مولانا كه كمتر با اندوه و شادی روزمره مردم سر و كار دارد، كجا؟
اینكه میگویید حافظ حتا برای دشمن خود هم بدخواهی نمیكند، آیا نشانه نوعی احتیاط و ترس از مخاطره در شعرهای او نیست؟
خیر. البته باید گفت فردی خونریز مثل مبارزالدین همین كه اجازه میداده شاعر حرف دلش را بزند، امتیازی برای امیر مبارزالدین است كه به مخالف و دگراندیش مجال سخن میداده؛ اما حافظ ذاتا ادبیات را عرصه فحاشی، نفرین و كینورزی نمیدیده. اگر میخواست كینورزی كند، دستكم راجع به رقیب خود كه دیگر مجاز بوده و خطری هم برایش نداشته. ببینید درباره رقیب شعری خود طوری حرف میزند كه عرصه قلم را به جوابگویی وقیح آلوده نكند:
«حافظ تو ختم كن كه هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاكا چه حاجت است؟»
و درباره رقیب عشقی خود چگونه از خشونت كلام و جنگیدن پرهیز میكند ولی خفیف بودن او را به زبان میآورد:
«ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را»
برخی نسخهها «مددی دهد سهی را» آوردهاند كه روال بیان و شیوه اندیشه حافظ نیست؛ چون اگر بگوییم «مددی دهد سهی را» معنی بیت این میشود كه رقیب، چون دیو است، با رجم او توسط یك شهاب، به ستاره سهی، كه استعارهای از خود حافظ یا محبوب اوست، كمك غیبی برسد و رقیب را بكشد اما وقتی میگوییم «مددی كند خدا را» حافظ به صیغه دعایی متوسل شده. انگار بگوییم واگذارش به خدا.
حرف شما مرا یاد این بیت از حافظ انداخت كه كمی متضاد با فكر شماست: «یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگِ رقیب/ چرخ گردون مگر از این دوسه كاری بكند»
كاملا درست است. بدون نزدیك شدن به نسخههای چخ و پخ كه البته تخصص من نیست، من این بیتِ طنزآلود را با این شكلش كه در نسخه غنی هم در پانویس آمده، اینطور میخوانم:
«یا وفا یا خبر وصل تو یا كرگ رقیب بود آیا كه فلك زین دوسه كاری بكند؟»
اگر بخوانیم «چرخ گردون مگر از این دو، سه كاری بكند…» نوعی آرزوی مرگ كرده؛ اما وقتی بخوانیم: «بود آیا كه فلك زین دوسه كاری بكند…» در این حالت بیت شكل سوالی میگیرد. در عین حال باید در نظر داشت كه این بیت طنزآلود است، چون وفا كه همان خبر وصل است و معمولا حافظ اینجور اشتباهی نمیكند كه از دو كلمه یا عبارت «همارز» استفاده كند، مگر به طنز؛ اما چرا احتمال این را نگذاریم كه این بیت ضعیف از حافظ نیست؟ حافظ در عمر 50 ساله خود فقط 500 غزل از خود بهجا گذاشته و در باقی اوقات به صیقل زدن و بلور كردن غزلها پرداخته. صادق هدایت میگوید اگر دستنویسهای حافظ موجود بود، به شما نشان میدادم كه چقدر كاغذ سیاه كرده و وسواس به خرج داده. از طرفی آقای خانلری هم، خلاف سایه، این بیت را كلا حذف كرده. آیا با توجه به این مضمون كه نفرین، توهین، آرزوی مرگ كسی را كردن و… در حافظ نیست، به جای دنبالهگیری اقدم و اصح نسخ یا اتكا به نسخههای چخ و پخ، بپذیریم كه نبود الفاظ موهن و اینكه حافظ حتی به دشمن و صوفی حقهباز و محتسب حق حیات میدهد ولی فقط سالوس و اندیشههایشان را نقد میكند، میتوان به یك سنجه رسید برای صحت و سقم برخی ابیات كه اینهمه وقت محققان را گرفته؟ دلیل من برای این نوع مداراگری حافظ عشق عامی است كه حافظ به همگان دارد. درست است كه بسیاری غزل عاشقانه شخصی هم در دیوان او هست اما آن عشق همگانی و فراگیر است كه مثل علاقه او به كیشها و دیگراندیشان، كار دست او میدهد. به همین سبب است كه حافظ در خیلی جاها به محض اینكه اسم از عشق میآورد، كلمه «مشكل» هم همنشین عشق است:
«كه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشكلها»
این عشق، غیر از عشق شخصی، عشق به شیراز میتواند باشد. عشق به مردم و وطن میتواند باشد. عشق و امید به روزگاران روشنتر میتواند باشد؛ وگرنه بیتهایی مثل این بیت:
«شب تاریك و بیم موج و گردابی چنین حایل
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها»
بعد از آن بیت اول چه معنایی دارد؟ اگر نگاه مركب و تیز حافظ دلنگران وضع سیاسی جامعه نبود، این بیت از كجا آمده؟
«ازین سموم كه بر طرف بوستان بگذشت
عجب كه بوی گلی ماند و عطر یاسمنی»
در دنباله غزل چه معنایی میتوانند داشته باشند؟
«شاه تركان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد»
یا:
«گویند رمز عشق نگویید و نشنوید
مشكل حكایتی است كه تقریر میكنند»
عشق مشكل حافظ است كه مثل داستان عبید همیشه برایش دردسر آفرین است.
«عشق میورزم و امید كه این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود»
زهره حسینزادگان
منبع: روزنامه اعتماد