میراث مکتوب- ۲۰ مرداد صد و ششمین سالروز تولد عباس زریاب خویی، مورخ، ادیب، نسخهشناس، نویسنده و مترجم ایرانی است. به همین مناسبت با نگاهی به «زندگانی من» (زندگینامه خودنوشت زریاب خویی) بخشهایی از آن مرور شده است که آن را در ادامه میخوانید:
من در ۱۵ ذیقعده ۱۳۳۷ هجری قمری به دنیا آمدهام. این تاریخ را دایی مرحوم من که تنها فرد باسواد در میان اقوام نزدیک ما بود در پشت قرآن خانوادگی نوشته بود و مطابق است تقریباً با بیست و دوم تیرماه ۱۲۹۸ هجری شمسی و سیزدهم ژوئن ۱۹۱۹ مسیحی هنگامی که ده سال پس از آن اداره ثبت احوال به شهر خوی آمد و گرفتن شناسنامه که در آن وقت «سجل احوال» نامیده میشد برای همه الزامی شد، پدر من هم سن تقریبی خود و اعضای خانواده خود را به یکی از کارمندان ثبت احوال گفت و او برای من سال ۱۲۹۷ شمسی را نوشت که البته با توجه به وضع آن زمان این اختلاف چندان مهم محسوب نمیشد.
کودکی و سالهای پرآشوب در خوی
زادگاه من شهر خوی از شهرهای آذربایجان غربی واقع در گوشه شمال غربی ایران است. سال تولد من و سالهای کودکی من سالهای پرآشوبی در تاریخ مملکت ما و بهخصوص در شهر خوی بود. انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ سبب شده بود که سربازان روسیه تزاری که از مدتها پیش برای پیشبرد مقاصد استعماری آن دولت و برای از میان بردن نهضت مشروطیت به ایران آمده بودند، از شهرهای شمالی و شمال غربی خارج شوند. این سربازان به هنگام خروج در شهر ما بازارها و کاروانسراها را آتش زده بودند و عده زیادی از بازرگانان و کسبه دچار ورشکستگی شده بودند. بی ارزش شدن منات کاغذی روس تزاری در ایران و در شهرهای شمال عده زیادی را به افلاس کشانید. مردم شهرهای آذربایجان از دهههای اواخر قرن نوزدهم برای یافتن کار و زندگی به شهرهای آنسوی ارس میرفتند و دولت روس مانعی بر سر راه آنها نبود. شکوفایی صنعت نفت در باکو و اقدامات روسها در کشیدن راه آهن در سرتاسر قفقاز و صنعتی شدن تدریجی شهرهای آن کارگران زیادی میخواست و کارگر ارزان قیمت با حداقل توقع در ایران فراوان بود. سیل کارگران از شهرها و قصبات و دهات آذربایجان به روسیه میرفتند و چون مانعی از جهت زبان و دین در کار نبود زیرا شهرهای شمال رود ارس به ترکی آذری سخن میگفتند و دین اسلام داشتند، براحتی در آنجا کار پیدا میکردند و در اندک مدتی مبالغی ذخیره کرده با خود به ایران میآوردند.
بازرگانان نیز داد و سند پرسودی با روسیه داشتند. مواد خام ارزان از ایران به روسیه صادر میشد و مواد مصرفی محصولات کارخانه های روسیه به ایران سرازیر میگردید. قند و شکر و چیت و لباسهای نخی و پشمی روس و لهستان از راه قفقاز به آذربایجان میآمد و خشکبار و پنبه و پوست و روده و حنا و غیر آن به روسیه صادر میگردید حتی نفت تصفیه شده برای چراغهای نفتی منازل از روسیه میآمد زیرا آوردن نفت جنوب ایران به شمال در آن زمان مقرون به صرفه نبود. از تجارتهای مهم شهر ما تجارت پوست دباغی شده بود که بازرگانان به روسیه صادر میکردند و به همین جهت صنف دباغان تاجر، نه دباغان کارگر از اصناف ثروتمند و مرفه شهر بودند و همهشان به اصطلاح «حاجی» بودند زیرا حاجی شدن در آن زمان خیلی مخارج داشت و هر حاجی میبایست از راه تبریز به باکو و تفلیس و از آنجا به باطوم برود و از باطوم از راه کشتی به استانبول سفر کند و از استانبول از راه دریای مدیترانه به بیروت و دمشق برود و از دمشق یا از راه عراق و زیارت عتبات به مکه برود و از راه آهن به عربستان برود.
به هر حال چون نبض تجارت آذربایجان به روسیه میپیوست، بیشتر داد و ستد مردم با منات بود. منات هم بر دو گونه بود منات سفید یا نقره و منات کاغذی تجارت با شهرهای عثمانی در درجه دوم بود و عده دیگری از همشهریان ما به طرابوزان و ارزروم و استانبول میرفتند. عده بیشتری به کارگری و عده کمتری به بازرگانی اشتغال داشتند و از این راه پول نقره و طلای عثمانی که اشرفی سفید و اشرفی طلا نام داشت در شهرهای آذربایجان در کنار پول روسیه و پول محلی ایران رواج داشت. با از میان رفتن ارزش اسکناس روسیه پول روسیه از رواج افتاد اما منات سفید یا نقره و منات طلا همچنان رایج بود پول طلای عثمانی پس از شکست روسیه و خارج شدن سپاه آن دولت از ایران ناگهان به ایران و مخصوصاً به آذربایجان سرازیر شد و تا مدتها در معاملات تجار عامل عمده بود. نرخ طلا در آن زمان نسبت به نرخ نقره ارزانتر بود نه اینکه کمتر باشد. مثلاً یک اشرفی طلای عثمانی به سه تومان معامله میشد در صورتی که ده سال بعد این نرخ به ۱۰ تومان رسید.
حمله ارمنیها با ۶۰۰۰ سپاهی و یک عراده توپ به خوی
در سال ۱۳۳۶ قمری و در رمضان آن سال شهر خوی شاهد واقعه عظیمی بود که تا سالها بعد مردم همواره آن را بازگو میکردند و آن حمله آندرانیک نام ارمنی با ۶۰۰۰ سپاهی و یک عراده توپ به خوی بود. داشناکها در ارمنستان به قدرت رسیده بودند و میخواستند بعضی از ولایات را که به عقیده ایشان به ارمنستان تعلق داشت متصرف شوند. آنها که هموطنانشان در خاک عثمانی قتل عام شده بودند و زورشان به دولت عثمانی نمیرسید چون ایران را ضعیف و بی سرپرست دیدند فرصت را غنیمت شمرده به خوی حملهور شدند مردم خوی باروی قدیمی شهر را حصار قرار دادند و دروازهها را بستند و آماده دفاع شدند اما اسلحه و مهمات نداشتند و فقط هر کدام تفنگی با مقداری فشنگ داشتند. یک توپ هم داشتند که خیلی قدیمی بود و برای اعلام افطار و سحری ماه رمضان به کار میرفت عدهای از شنیدن این خبر به کوههای غربی ایران و بسوی خاک عثمانی رهسپار شدند ولی عدهای دیگر تصمیم به پایداری گرفتند و عالم و مجتهد بزرگ شهر شیخ فضلالله حجةالاسلام رهبری مدافعین را به دست گرفت و میگویند شال و عمامه خود را باز کرد و آن را به توپ بست و با خود به بالای دیوار قلعه شهر کشید مردم تا عصر مقاومت کردند و هنگام عصر نیروی عثمانی از سمت غرب به کمک مدافعین شهر آمد و سپاه آندرانیک را شکست داد و ارمنیان مهاجم فرار کردند.
تا اینجا کار درست بود و میبایست چنین باشد. اما آنچه بعد روی داد بر مبنای انتقام کورکورانه و غلبه حس سبعیت و توحش بود. زیرا محلات ارمنینشین که بیرون شهر بودند دستخوش قتل عام و غارت شدند. بیشتر این ارمنیان پیشهوران زبده و هنرمند و یا کشاورزان و بازرگانان خوبی بودند و با از میان رفتن آنها شهر خوی زبان جبران ناپذیری دید. البته در همه جا از روزگاری که انسان به یاد دارد چنین بوده است و همواره در غلیان آتش انتقام بیگناهان بیشتر از گناهکاران سوختهاند و در این موارد اظهار انزجار و نفرت همیشه به باد استهزاء گرفته شده است. اما من احساس خود را مینویسم و هنوز هم از یاد آوردن این حکایت که در شهریور هزار و سیصد و بیست شمسی از قول مرحوم سید عباس محدث، واعظ و سخنور دانشمند بزرگ شهر ما شنیدهام موی بر بدنم راست میشود.
وقایع وحشتآور در خوی و قتل عام آسوریهای اُرمیه
درست در رمضان ۱۳۶۰ قمری و پس از وقایع شهریور ۱۳۲۰ بود که من در شهر خوی بودم و به هنگام غروب پیش از افطار در مسجد شفیعیه در حلقهای که بر گرد مرحوم سید عباس محدث بود، نشسته بودم و به سخنان شیرین دلنشین او گوش میدادم در این میان پیرمردی بلند قد، افسرده با لباس مندرس که در مسجد ایستاده بود و گدایی میکرد نظر مرا جلب کرد و چون او را میشناختم از گذشته نه چندان دورش خبر داشتم که نزد یکی از علمای اعیان شهر ما نوکر بود مرحوم محدث که توجه مرا به او دید گفت: این پیرمرد را میشناسی؟ گفتم بلی و میدانم که او نوکر در خانه فلانی بود و امروز به چنین روزی افتاده است. گفت من از گذشته دورترش خبری بگویم: پس از آنکه در ۱۳۳۶ هجری قمری مردم به کمک قوای عثمانی ارمنیها را شکست دادند کشتار ارمنیان شروع شد. من این پیرمرد را دیدم که دم دروازه محله یکی از دروازههای معروف شهر خوی جوانی چهارده ساله ارمنی را پشت به دیوار گذاشته بود و جیبهایش را خالی کرده بود. بعد تفنگ خود را بسوی او نشانه گرفت و او بزاری گفت من که اهل این شهر هستم و گناهی نکردهام و کودکی بیش نیستم ولی او اعتنایی نکرد و با گلولهای به زندگیاش پایان داد. من از شنیدن این حکایت بغض گلویم را گرفت و نفرتی عجیب به آن مرد و مردم آن زمان در خود احساس کردم و همه افتخاراتی را که مردم در مدافعه از شهر همیشه بازگو میکردند هیچ انگاشتم. پس از آن مطالعه تاریخ به من آموخت که بشر از این ماجراها بسیار بسیار دیده است و خواهد دید و تا احساس کینه و انتقام و لذت از آدمکشی در انسانهاست نظیر این مناظر و بدتر از آن اتفاق خواهد افتاد.
در آن سالها وقایع وحشتآوری در خوی و در شهرهای مجاور اتفاق میافتاد. قتل عام «جلو» ها یا آسوریهای اُرمیه به دست کردها و کشتار در شهر ارمیه به دست جلوها و دیگران و شورش کردها و اسمعیل آغا سمتیقو همه میان سالهای ۱۳۳۶ تا ۱۳۴۰ شهرهای خوی و سلماس و ارمیه را به کانون ناامنی و قتل و آتش بدل ساخته بود. ایرانیهایی که به قفقاز رفته بودند برمیگشتند و داستانهایی وحشتناک از جنگهای ارمنیها و مسلمانان و تسلط کمونیستها میگفتند.
اوضاع سیاسی بر اثر رفتن قاجاریه و آمدن پهلوی
من و همسالان من در میان این خاطرههای دردناک و طغیان این تعصبات قومی و دینی و اجتماعی بزرگ میشدیم نبودن امنیت سیاسی آشفتگی و عدم امنیت اجتماعی، بی اعتمادی و عدم همکاری را در میان مردم به وجود آورده بود. فقر و مرض و بیم از آینده مسائل عمومی مردم بود. امنیت قضایی هم سالها بود که رخت بربسته بود و مردم به رؤسای شهر و رهبران خود اعتمادی نداشتند و داستانها از فساد ایشان زبانزد عامه بود. اوضاع سیاسی که بر اثر رفتن قاجاریه و آمدن پهلوی بوجود آمده بود در میان مردم دو دستگی ایجاد کرده بود و این دو دستگی اگرچه به نزاع عملی منجر نشده بود اما نفرت و مخالفت دو دسته را از یکدیگر از لحاظ اعتقادی سبب شده بود. متجددان و به اصطلاح فرنگی مابها در وجود پهلوی و تشکیلات جدید نوید خوبی برای آینده ایران میدیدند و به سادهاندیشی گمان میکردند که این تشکیلات و تغییر لباس و آزادی ظاهری زنان ایران را هم تراز مغرب زمین خواهد ساخت قدیمیها سخت قشری و متعصب بودند و میپنداشتند با تغییر لباس و آمدن ادارات جدید و باز شدن مدارس به شکل تازه مردم و نسل آینده یک پارچه از دین خود دست برخواهند داشت و کشف حجاب مخصوصاً فساد زندگی اجتماعی را در پی خواهد داشت.
هر دو طایفه سادهاندیش بودند تغییر لباس نه دین مردم را تغییر میداد و نه مغز مردم را در زیر لباس و کلاه فرنگی همان مغز و روح ایرانی با اندیشه خاص خود دست ناخورده باقی ماند و تعلیم اصول جدید و ریاضیات و فیزیک و شیمی، بی دینی را رواج نداد آنچه بود ظاهر بود و ایرانی عهد پهلوی همان ایرانی عهد قاجاریه و صفویه بود فرنگی مآبان ظاهربین به اشتباه خود ادامه دادند و هر چه بیشتر در عقاید خود اصرار ورزیدند، بیشتر در چاه خود فرو رفتند و متعصبان قشری در تعصب خود را سختتر شدند و شکاف موجود را عمیقتر کردند نتیجه آن شد که پس از وقایع شهریور شکافی پرنشدنی میان جدیدیها و قدیمیها ظاهر شد و طرفین از فهم یکدیگر ناتوان بودند و در زیر سطح آرام ظاهری، امواج متلاطم خروشانی در جریان افتاد که نتایج آن بعدها ظاهر شد.
زریاب خویی از آموزگاران نخستین خود دل خوشی نداشت
در خانه ما با سواد نبود. عمویم قرآن بلد بود و شبهای جمعه برای اموات سوره پس و جمعه و دهر را تلاوت میکرد و شبهای ماه رمضان دعاهای سحر را میخواند. من مایل به قرآن خواندن شدم و مادرم مرا نزد آموزگار قرآن محله خودمان که زنی بنام ملاکبری بود فرستاد. در مدت دو سال قرآن خواندن را یاد گرفتم. در آن زمان معمول بود که کودکی را که قرآن تمام کرده بود با تشریفات و سوار بر اسب از خانه آموزگار به خانه خود میبردند و چایی و شیرینی میدادند. درباره من هم همین تشریفات انجام شد و کودکان دبستان در پیش اسب من سرود خوانان مرا به خانه بردند و فردای آن روز پدرم مرا به همان دبستان فرستاد این دبستان حد فاصل میان مکتب خانههای قدیم و مدارس جدید بود. کلاسهای آن در حجرات بزرگ مسجد خان تشکیل میشد و همه بر روی زمین مینشستند. اما کتابها به روش مدارس جدید بود مدیران مدرسه مردان باسواد و تحصیل کرده به روش قدیم بودند و خط و ربطشان بسیار خوب بود اما چند جوان که از کلاس ششم ابتدایی مدارس جدید بیرون آمده بودند نیز در آنجا تدریس میکردند.
روش تدریس بسیار بد بود و اصل تنبیه بدنی اصل حاکم بر آموزش و پرورش بود اعتنایی به درس و خط کودکان نمیشد و هر کودکی بسته به صرافت طبع و هوش خداداد و آمادگی فطری خود درس میخواند. اگرچه زبان مادری مردم ترکی آذربایجانی بود اما درس به زبان فارسی بود و این اصلی مسلم و پذیرفته بود و کسی به آن اعتراض نداشت. مکاتبات و محاسبات مردم نیز به زبان فارسی بود و در بازار کاتبانی بودند که نامههای مردم را به فارسی مینوشتند و مزدی در برابر آن دریافت میکردند محاسبات به صورت سیاق بود و تمام دفترها و دستکهای بازرگانان و کسبه با سیاق نوشته میشد. ما هم روش سیاق را یاد میگرفتیم و هم روش اعداد و چهار عمل اصلی به صورت جدید را روش محاسبه و جمع و تفریق و ضرب با اعداد سیاق بسیار مشکل بود و چون اوزان و مقادیر به سیستم متری نبود مشکلات طاقتفرسایی برای نوآموزان پیش میآمد و در همان مراحل نخستین عده زیادی از ادامه تحصیل محروم میشدند.
من بی آنکه بخواهم قدر ناشناسی کنم به هیچوجه از آموزگاران نخستین خود دل خوشی نداشتم و با اکراه و بیمیلی و گاهی با گریه و زاری به مدرسه میرفتم و روزهای تعطیل و جمعه برای من عید بسیار بزرگی بود. در سال اول دبیرستان که در آن زمان متوسطه میگفتند برای نخستین بار معلمی پیدا کردم که حس کردم او را از صمیم قلب دوست دارم. آن مرد هنوز زنده است و نامش رحمت اله خان کلانتری است. او قیافهای آرام و نجیب داشت و سخن از چوب و مشت و لگد نمیگفت لحنش شیوا و درسش جذاب بود.
تنبیه بدنی اصل حاکم بر آموزش و پرورش بود
من در وجود او معنی معلم مهربان و آموزگار شریف و دلسوز را دیدم و در هر کجا هست برای او آرزوی خوشی و کامیابی میکنم و هرگز او را فراموش نخواهم کرد از همان زمان که خواندن و نوشتن را یاد گرفتم شوق غریبی برای خواندن دامنگیر من شد و این شوق به حدی زیاد بود که به مرز بیماری و جنون رسیده بود. من هر چه پول به دستم میافتاد به کتاب میدادم و روش تدریس بسیار بد بود و اصل تنبیه بدنی اصل حاکم بر آموزش و پرورش بود اعتنایی به درس و خط کودکان نمیشد و هر کودکی بسته به صرافت طبع و هوش خداداد و آمادگی فطری خود درس میخواند. اگرچه زبان مادری مردم ترکی آذربایجانی بود اما درس به زبان فارسی بود و این اصلی مسلم و پذیرفته بود و کسی به آن اعتراض نداشت.
مکاتبات و محاسبات مردم نیز به زبان فارسی بود و در بازار کاتبانی بودند که نامههای مردم را به فارسی مینوشتند و مزدی در برابر آن دریافت میکردند محاسبات به صورت سیاق بود و تمام دفترها و دستکهای بازرگانان و کسبه با سیاق نوشته میشد. ما هم روش سیاق را یاد میگرفتیم و هم روش اعداد و چهار عمل اصلی به صورت جدید را روش محاسبه و جمع و تفریق و ضرب با اعداد سیاق بسیار مشکل بود و چون اوزان و مقادیر به سیستم متری نبود مشکلات طاقت فرسایی برای نوآموزان پیش میآمد و در همان مراحل نخستین عده زیادی از ادامه تحصیل محروم میشدند.
من بی آنکه بخواهم قدر ناشناسی کنم به هیچوجه از آموزگاران نخستین خود دل خوشی نداشتم و با اکراه و بیمیلی و گاهی با گریه و زاری به مدرسه میرفتم و روزهای تعطیل و جمعه برای من عید بسیار بزرگی بود. در سال اول دبیرستان که در آن زمان متوسطه میگفتند برای نخستین بار معلمی پیدا کردم که حس کردم او را از صمیم قلب دوست دارم. آن مرد هنوز زنده است و نامش رحمت اله خان کلانتری است. او قیافهای آرام و نجیب داشت و سخن از چوب و مشت و لگد نمیگفت لحنش شیوا و درسش جذاب بود.
من در وجود او معنی معلم مهربان و آموزگار شریف و دلسوز را دیدم و در هر کجا هست برای او آرزوی خوشی و کامیابی میکنم و هرگز او را فراموش نخواهم کرد از همان زمان که خواندن و نوشتن را یاد گرفتم شوق غریبی برای خواندن دامنگیر من شد و این شوق به حدی زیاد بود که به مرز بیماری و جنون رسیده بود. من هر چه پول به دستم میافتاد به کتاب میدادم و علاوه بر آن از صندوق پول پدرم بدون اجازه او پول بر میداشتم و کتاب میخریدم. این کار مزاحمتها و شکنجهها و سرزنشهای زیادی برای من تولید کرد. این کار در شهر کوچک ما بی سابقه بود. ممکن بود کودکانی از جیب و کیسه باباهای خود پول بردارند اما آن پول را صرف خرید شیرینی و بستنی و گاهی اوقات قمار میکردند.
زریاب خویی مشتری پروپاقرص کتابفروشهای دورهگرد
هرگز دیده نشده بود که کسی پول پدرش را بردارد و کتاب بخرد در شهر ما یک کتابفروش معتبر بیشتر نبود و نام مدیر آن میرزا عبداله سنائی بود آن مرحوم با من همراهی داشت و کتابهایی را که تازه وارد میکرد به من نشان میداد و قرض میداد. کتابفروشهای دوره گردی نیز بودند که کتابهای کهنه را از خانهها گرفته و میفروختند. من مشتری پروپاقرص آنها نیز بودم اما کتابها بیشتر دینی و حکایات و قصص و داستانهای دینی بود. مختارنامه و حمله حیدری و مسیب نامه و حقالیقین و حیاتالقلوب مجلسی از جمله این کتابها بودند. کلیه و دمنه و انوار سهیلی و فرج بعد از شدت و خزان و بهار نیز در میان این کتابها دیده میشد. از کتابهای داستانهای غیر دینی اسکندرنامه و الف لیله و امیرارسلان نیز زیاد بود.
کتابهای ترکی آذری چاپ باکو در خوی به فراوانی دیده میشد و این کتابها نگاه مرا به دنیای دیگری معطوف ساخت اداره نشریات بزرگ برادران او روج آف در باکو صدها کتاب کوچک و بزرگ در جغرافیا و تاریخ و داستان و ترجمههای ادبیات روس منتشر ساخته بود من به این کتابها دلبستگی سختی پیدا کردم و دید و نظر من با دید همکلاسان من به کلی فرق کرد و من خود را نه تنها در میان خانواده و مدرسه بلکه در میان مردم شهر نیز غریب حس کردم. همه به من به نظر بیماری روانی و کودکی شیدا نگاه میکردند، پدر و مادرم از سعادت من مأیوس شده بودند. بچههای همسال من کتابهای مرا که همیشه بغل و جیبهای من از آن پر بود، میگرفتند و پاره میکردند و به جوی آب میانداختند هیچکس مرا تشویق نمیکرد حتی معلمان من نیز مرا مسخره میکردند. من در مسائل تاریخی و ادبی و اجتماعی اطلاعاتی بیشتر از آموزگاران پیدا کرده بودم و سر کلاس به اصطلاح مچ ایشان را میگرفتم و این بر کینه و بغض ایشان میافزود. از کتابهایی که در آن زمان خواندم ترجمههای داستانهای تاریخی اسلام، تألیف جرجی زیدان بود که بر اطلاعات تاریخی من افزود. ناسخالتواریخ و منتظم ناصری و کتابهایی از این قبیل را در سالهای ده تا سیزده سالگی خوانده بودم.
کتابهای درسی تاریخ عباس اقبال اثربخش بود
اما کتابهایی که در روح من اثر زیاد گذاشت یکی کتابهای درسی تاریخ و جغرافیای مرحوم عباس اقبال بود که برای دبیرستانها نوشته بود. دیگر کتاب احوال و آثار رودکی تألیف مرحوم سعید نفیسی بود که من آن را در دوازده سالگی با ولع تمام خواندم و خواندن آن شوق به تاریخ و دنیای قدیم را در من برانگیخت. کتاب سخن و سخنوران بدیعالزمان فروزانفر نیز در همان ایام به دستم افتاد و من از داوری نو و نقد نوی که در آن کتاب درباره شاعران قدیم زبان فارسی بود شگفتزده شدم و مطالب زیادی از آن کتاب آموختم. من هرگز سر درسهای مرحوم فروزانفر حاضر نشدهام و از این نعمت و فرصت محروم ماندهام اما چنانکه در حیات آن مرحوم، مکرر به خودش گفته بودم خود را شاگرد او میدانم و همیشه به روانش درود میفرستم. مطالبی که در آن کتاب در باره فردوسی و فرخی و ناصر خسرو و خاقانی خواندهام چنان ایجاد لذت معنوی در من کرده است که هرگز فراموش نمیکنم.
از مجلاتی که در آن زمانها به دست من رسید و در روح و ذوق من اثر گذاشت، مجلات کاوه و ایرانشهر و علم و هنر و ارمغان و نوبهار بود. مقالات این مجلات در ساختمان روحی من بسیار مؤثر بودهاند. بعد با دیوانهای شعراء مخصوصاً سعدی و فرخی آشنا شدم و با شاهنامه نیز مأنوس شدم. در شهر ما نقاشی بود ملا بخشعلی نام که هنرش مایه بدبختی و فقرش شده بود و کسی او را به جای نمیآورد و شاید هم عدهای او را چندان عاقل نمیدانستند. او در بازار در روی صفهای مینشست و خط مینوشت و کتابت میکرد من گاهی نزد او میرفتم و از سخنانش بهرهمند میشدم. او فردوسی و قاآنی را بزرگترین شعرای ایران میدانست و اشعار زیادی از شاهنامه و دیوان قاآنی از حفظ داشت.
از کسانی که در روح جوانی من اثر گذاشتهاند یکی مرحوم شیخ قاسم واعظ مهاجر ایروانی بود. او مردی نحیف و لاغر بود. در لباس روحانی بود اما لباسش مرتب نبود. مجالس وعظ او به گونه دیگر بود. او از عقب ماندگی و بدبختی ملل اسلامی سخن میگفت و روزهای عظمت اسلام را به یاد مردم میآورد. شیخ قاسم اهل ایروان بود و تحصیلات فقه و اصول را در تبریز انجام داده به ایروان بازگشته بود. در این میان انقلاب اکتبر در گرفته بود و مردم قفقاز از ارمنی و مسلمان به جان هم افتاده بودند، در اثر جنگهای خونین میان ارمنیان و مسلمانان عده زیادی از طرفین کشته شده بودند.
به پایان رسیدن جنگ ارمنیها و مسلمانان با پیروزی کمونیستها
سرانجام با پیروزی کمونیستها جنگ ارمنیها و مسلمانان به پایان رسیده بود و شهر ایروان یک شهر ارمنی و در حقیقت پایتخت ارمنستان شوروی اعلام شده بود. شیخ قاسم که این امر را نمیتوانست تحمل کند با جمعی از اتباع خود جنگ کنان از شهر بیرون آمده و روی بسوی ایران نهاده بود و در ایران به ناچار با جمعی از اتباع خود به نام مهاجر در خوی مسکن گزیده بود. به همین جهت دل پرخونی از کمونیستها داشت اما لبه تیز سخنانش متوجه کمونیستها نبود بلکه به تبلیغ برای به دست آوردن عظمت گذشته مسلمانان متوجه بود. او از تمدن اسلام و دوران باشکوه اندلس و خلافت عثمانی سخن میگفت و هنگامی که به یاد مسلمانان قفقاز و مخصوصاً شهر ایروان میافتاد اشک از چشمانش سرازیر میشد. اما حالات و رفتار شیخ مهمتر از عقاید او بود. او همتی بلند داشت و هر چه به دستش میافتاد برای مهاجران و هموطنانش خرج میکرد و خود به لباسی کهنه و غذایی خشن قانع بود. گاهی در بازار که اجرت وعظ ده روزه ایام محرم و صفر و ایام سوگواری دیگر را به او میدادند و توقع آن بود که با جیبی پر به خانه برسد باز مانند همیشه جیبهایش خالی بود. در راه به هرچه فقیر و مستحق میدید، پول میداد تا آنکه دیگر چیزی در جیبش نمیماند.
پدر دوستم آقای دکتر رسول پورنکی گفت که روزی به منزل شیخ رفتم و دیدم بر روی پلاسی کهنه و پاره نشسته است. به خانه رفتم و چند عدد گلیم و فرش کوچک به خانه اش بردم پس از یک ماه که آنجا رفتم دیدم از گلیمها و فرشها اثری نیست خودش گفت که فرشها و گلیمها را به بعضی از مهاجران که مستحق تر از او بودند و حتی پلاسی هم نداشتند، داده است. سخنان و حالات شیخ در من تأثیری عمیق داشت و اثر مهماش آن بود که دنیا و اسباب دنیوی در نظر من نیز خوار و بیمقدار آمد و اگرچه هرگز آن همت و روح بلند شیخ در من پیدا نشد اما این تأثیر را کرد که چندان به دنبال مال و منال نباشم شیخ قاسم در سال ۱۳۲۲ یا ۱۳۲۳ به بیماری عفونت روده زائده در خوی مرحوم شد.
از کسانی که به منزله معلم من بودند باید از شیخ فضلالله حجةالاسلام نام ببرم. او فقیهترین روحانیان شهر ما بود و لقب حجةالاسلام را حاکم وقت شهر که حسامالدوله نام داشت برای او از مظفرالدین میرزا ولیعهد گرفته بود. حجةالاسلام مردی ثروتمند بود و املاک موقوفه چندی زیر دست او بود. او روزهای جمعه صبح مجلس وعظ و سوگواری داشت و در خانه وسیع خود از مردم با چای و قلیان پذیرایی میکرد خطیبی زبردست بود و سخنانش بیشتر در مسائل کلامی از قبیل توحید و نبوت و امامت و معاد بود. ظاهراً مایل به مشرب شیخیه بود ولی خود او صریحاً چیزی در این باب نمیگفت. دشمنان زیادی داشت که او را به شیخیگری و کفر متهم میداشتند، اما او مردی قوی و زبردست بود و قدرت بیان او به حدی بود که دشمنانش در احتجاج با او تاب مقاومت نداشتند من به جهت همین قدرت بیان و فصاحت کلام او وعظ او را دوست داشتم و هر جمعه بامداد پای منبر او حاضر میشدم…
از میان رفتن صنایع کوچک محلی و پیشهوران
از عامل مهمتر دیگری سخن نگفتم و آن از میان رفتن صنایع کوچک محلی و پیشهوران جزء بود به طوری که از بزرگان خانواده و پیرمردان شنیده بودم شهر ما مانند هر شهری دیگر تا اواخر قرن سیزدهم هجری قمری شهری خودکفا بود یعنی اگر مثلاً چندین سال راه تجارت با خارج مسدود میشد مردم در مضیقه نمیافتادند لباس مردم در خود شهر و اطراف آن تهیه میشد برای تابستان لباسهای نخی از کرباس و متقال و قدک و برای زمستان لباسهای پشمی از پشم گوسفند عبابافی در خوی رایج بود و از کرک گوسفند و بز و شتر عباهای اعلی بافته میشد. کاروانسرایی بود که آن را کاروانسرای چیتسازان میگفتند و مخصوص رنگرزان و قدکچیان و چیتسازان بود چیتسازان نقشهای قالبی داشتند که آن را بر رنگهای مختلف مینهادند و بعد بر روی پارچههای نازک متقالی میزدند که برای لباس زنان دهاتی و کرد و حتی شهری بود در زمان کودکی من یکی دو تا از این چیتسازان و قدکسازان بودند و من ساعتها به تماشای آنها میایستادم.
قدک پارچههای نخی ظریفتر مانند چلوار و غیر آن بود که به رنگ آبی رنگ میشد و در زمان من مقدسان و زاهدان از این لباس میپوشیدند و لباس قدک پوشیدن دلیل زهد و دوری از تجمل بود. اکنون آن لباسهای کبود رنگ را با «جامه ازرق» که از آن صوفیان بود و این طایفه را کبود پوشان و ازرق پوشان مینامیدند مقایسه میکنم و فکر میکنم که شاید لباس ازرق با قدک آبی که دیده بودم یکی باشد. کارخانه شیشهسازی و ذوب مس نیز در شهر ما بود. کارخانه ذوب مس را «گدازخانه» میگفتند و من این لفظ را از پدرم و مرحوم مشهدی محمد سلطانزاده که از پیرمردان شهر ما بود و نزدیک به صد سال داشت، شنیدهام. ظاهراً مقصود آن بود که مسهای قراضه و فرسوده را از نو آب میکردند و صفحات مسی برای ساختن دیگ و سینی و بشقاب و از آن میساختند. صنعت مسگری شهر ما معروف بود و در شرح حال امیرکبیر آمده است که حاکم خوی یک یا چند دست ظرف مسی ساخت خوی برای آن مرحوم هدیه فرستاد.
من رونق صنعت مسگری را در شهر خود ندیدم اما در سالهای ۱۳۱۵ و ۱۳۱۶ که از شهر زنجان میگذشتم گذارم به بازار مسگران آن شهر افتاد و دیدم که چگونه در حدود ده تا پانزده تن کارگر با ضربات پتک به طور مرتب و منظم بر سندانی که بر روی آن قطعهای مس آتشین بود، میکوبیدند و چنان با مهارت این کار را انجام میدادند که هیچ پنکی بر روی پنک دیگر اصابت نمیکرد. اما بازار مسگران در شهر ما بود و انواع دیگها و طشتهای مسین و قابلمه های مسین در این بازار ساخته میشد. در خانه ما تمام ادوات آشپزخانه و سفره از مس بود و در هر خانه دیگر نیز چنین بود. اثاث مسی در حکم ثروتی و اندوختهای برای هر خانه محسوب میشد زیرا ظروف مسی به این زودیها قراضه و فرسوده نمیشد. ظروف چینی فقط برای مهمانیها بود. در زمان من شاید یک سوم بازار شهر که از بازارهای خوب شهرهای کوچک ایران است تعطیل بود و پدرم میگفت این دکانها و بازارها از آن پیشهوران و صاحبان صنایع دستی بود پدرم میگفت در حدود هیجده صنف از اصناف صنعتی تعطیل شده و از میان رفته است. از جمله این صنایع شمشیرسازی و قفلسازی و دکمهسازی که کاری صنفی خاص به نام علاقه بند بود و شیشهسازی و شمعریزی و عبابافی و چراغسازی از آهن و مس و فلزات دیگر و غیر آن بود.
این صنایع جزء داخلی با هجوم کالاهای خارجی نتوانست مقاومت کند و از میان رفت و در نتیجه همه این عوامل که برشمردم تولید شهر و شهرستان خوی در آستانه سال ۱۳۲۰ شمسی منحصر به تولیدات کشاورزی بود و شهر خوی مرکزی برای تبادل کالاهای خارجی با محصولات کشاورزان بود به اینگونه که زارعان و کشاورزان محصولات خود را به قیمت نازلی در شهر میفروختند و لوازم زندگی خود را که بیشتر خارجی بود به قیمت گزاف با احتساب مالیات و گمرک و سود واسطهها میخریدند. فقر و پریشانی بیشتر میشد کشاورزان طاقت تحمل بهره مالکانه و خرید لوازم زندگی را از سهم ناچیز خود نداشتند و از این رو دهات را ترک میکردند و به شهر روی میآوردند و چون با قناعت و سختی و کار زیاد خو گرفته بودند کار را از دست شهریان بیرون میکردند شهریان نیز به ناچار یا با انواع توسل در ادارههای دولتی استخدام میشدند و با به شهرهای بزرگتری مانند تبریز و طهران روی مینهادند…
حق نعمت بیکران سید حسن تقیزاده برای زریاب خویی
در سال ۱۳۲۲ خبر بیماری پدرم مرا واداشت که به خوی سفر کنم. مدتی در طهران با مرحوم شریعت سنگلجی مصاحب بودم و آن مرحوم هم لطف و محبت زیاد در حق من کرد و مرا تا ابد مدیون خود ساخت. با پایان گرفتن اقامت من در قم و طهران یک دوره از زندگانی من که سالهای سازندگی روحی و معنوی من بود به پایان آمد. دوره دوم زندگی من که پرآشوبترین و رنجبارترین ایام حیات من است از مرگ پدرم و متعهد شدن به تکفل مادر و برادران و خواهرم شروع میشود اقامت من در خوی با سختترین سالهای آذربایجان یعنی سالهای ۱۳۲۳ و ۱۳۲۴ مصادف شد و حوادثی بر من گذشت که شرح آن به طول میانجامد. در شهریور سال ۱۳۲۴ به ناچار به طهران پناه آوردم و دو سه سال به سختی تمام گذراندم تا آنکه به معرفی مرحوم آقا محمد سنگلجی و پایمردی دکتر تقی تفضلی به کتابخانه مجلس شورای ملی راه یافتم این دوره سوم از زندگی من است که تا سال ۱۳۳۴ ادامه داشت و در آن سال با معرفی مرحوم سید حسن تقیزاده که حق نعمت بیکران بر من دارد و من در جای دیگر در این باره صحبت کردهام بورس مطالعه و تحصیل از بنیاد هومبولدت واقع در آلمان غربی را دریافت کردم و قریب پنج سال در ماینز و فرانکفورت و مونیخ به تحصیل و مطالعه مشغول شدم. آقای پروفسور رومر استاد دانشگاه فرایبورگ خیلی به من مساعدت کرد و او هم از کسانی است که من همیشه مدیون او خواهم بود. پس از بازگشت به طهران مدتی در کتابخانه مجلس سنا به کار اشتغال داشتم تا آنکه به دعوت مرحوم پروفسور هنینگ ایرانشناس بزرگ برای تدریس زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه برکلی کالیفرنیا دعوت شدم. مدت دو سال در آن دانشگاه تدریس کردم و با آنکه مرحوم پروفسور هنینگ اقدام کرد و دانشگاه برکلی مرا به عنوان پروفسور دائمی برگزید، به طهران بازگشتم.
آناهید خزیر
منبع: ایبنا