اینکه میگویند حافظ مراد و مرشدی نداشته، بر اساس بسیاری از شواهدی که در دیوانش آمده، نظری پذیرفتنی نیست، ازجمله اینکه در بیتی به روشنی میگوید:
گر پیر مغان مرشد من شد، چه تفاوت/ در هیچ سَری نیست که سِری ز خدا نیست
اینکه میگویند حافظ مراد و مرشدی نداشته، بر اساس بسیاری از شواهدی که در دیوانش آمده، نظری پذیرفتنی نیست، ازجمله اینکه در بیتی به روشنی میگوید:
گر پیر مغان مرشد من شد، چه تفاوت/ در هیچ سَری نیست که سِری ز خدا نیست
مقصود رند شیراز این است که اسرار الهی در هر سری وجود دارد و نشانههای حقیقت مطلق را میتوان در همهچیز و همهجا یافت. این اندیشه که در عرفان ایرانی سابقهای دیرین دارد، در شعر حافظ به صورتهای مختلف بیان شده:
گفتم صنمپرست مشو با صمدنشین/ گفتا به کوی عشق، هم این و هم آن کنند
در غزلی نیز با تمثیلی تطبیقی میان درخت سرو که در نزد مزدیسنان دارای قداست است و درختی که در کوه سینا آتش در آن افتاد و با موسای نبی سخن گفت، همان آتش یا نور حقیقت مطلق را در سرو میبیند:
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی/ میخواند دوش درس مقامات معنوی/ یعنی بیا که آتش موسی نمود گل/ تا از درخت، نکته توحید بشنوی
از تناسب معنایی و لفظی ابیات مذکور پیدا است که مقصود از سرو، درخت منسوب به شخصیتی است که حافظ او را مرشد خود میداند؛ یعنی پیر مغان که در تصور حافظ منزلت بسیار شامخی دارد، چندان که خواجه شیراز با همه مناعت طبع بر آستانش سر میساید و پیوسته خاکبوس آن درگاه میشود:
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی/ فراز مسند خورشید تکیهگاه من است
باید توجه داشت که یکی از معانی کلمه «از» بیانگر آغاز و منشأ چیزی است که پیشتر وجود نداشته. بنابراین وقتی حافظ میگوید «از آن زمان» یعنی تا آن هنگام از دلیل راه یا مرشد و پیری تبعیت نمیکرده و از این زمان است که شخصیت دلخواه خود را مییابد.
بدیهی است که پیروی از آرا و اندیشههای چهرهای مطلوب الزاماً نیاز به همزمانی با او ندارد. چنان که خیام به رغم تفاوت زمانی با پورسینا و بیآنکه مستقیماً معلمش بوده باشد او را «معلم من» مینامید. از این گذشته تمامی رهبران عقیدتی و فکری که امروزه پیروانی بیشمار دارند، قرنها پیش میزیستهاند که خود حافظ با توجه به تعداد دوستدارانش ازجمله آنها است.
دیگر اینکه بازنگری در افکار و ارزشهای پیشین و تثبیتشده، لازمه هر ذهن پویا و ژرفاندیش است و چشماندازی متفاوت از گذشته در برابرش میگشاید که نام دیگرش تحول فکری است. چهرههایی مانند ناصرخسرو، سنایی، نظیری نیشابوری، فضیل بن عیاض، آگوستین قدیس و بسیاری دیگر از این زمرهاند. حافظ نیز وقتی به زمانی اشاره میکند که بر آستان پیر مغان روی نهاد، یعنی جهانبینی متفاوتی از آنچه داشته یافته است. این زمان بیگمان به دنبال تجربهای طولانی و ارزیابی ارزشهای معمول بوده است که همانند چهرههای مذکور به نیمه دوم عمرش مربوط میشود. از این زمان است که جهان و آنچه در او هست را با فتوای پیر مغان میسنجد. این پیر که آموزههایش از عهد «قدیم» و در حکم فتوا است، دارای آیین خاص خویش است. وقتی حافظ به روشنی میگوید که پیر مغان مرشد و مقتدای او است به نظر نمیرسد روشنتر از این بشود درخصوص این پرسش که پیر او کیست پاسخی یافت. ستایشهای فراوانش از این شخصیت که به خلاف آنچه برخی میپندارند بههیچروی ذهنی نیست، تأییدی است بر این نظر. ازجمله در ابیاتی مانند:
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند/ پیر ما هرچه کند عین ولایت باشد
اگر او آزادگی خود را در بندگی پیر مغان میداند، به سبب ویژگیهایی است که در او دیده. ازاینرو هر آنچه را که مغایر شیوه تفکر این پیر باشد اباطیلی میداند که باید از سر بیرون کرد:
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است/ دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
بنابراین از مصاحبت پیر مغان دل نمیکند و صلاح خود را در مجالست با او میبیند. حافظ بهعنوان شاعری جامعهاندیش وقتی سخن از «صلاح کار خود» میگوید در واقع من یا خودی خویش را تعمیم میدهد، یعنی که صلاح کار جامعه را هم در این همدلی میبیند:
به ترک صحبت پیر مغان نخواهم گفت/ چراکه مصلحت خود در آن نمیبینم
پیر مغان از نگاه وی شخصیتی است نیکاندیش، نیکگفتار، اهل رواداری و دور از خشکاندیشی که خطاها را به دیده اغماض مینگرد:
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان/ هرچه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
ازاینرو چرا باید به حکم محتسب از درگاه وی روی برتابید؟
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم/ دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
همین اندیشه را در غزلی دیگر مطرح کرده است:
حافظ! جناب پیر مغان جای دولت است/ من ترک خاکبوسی این در نمیکنم
اینکه حافظ میگوید «گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت» حکایت از این دارد که او تا آن ایام مرشدی دلخواه نیافته بود و از این زمان است که پیر مغان را با تمام ویژگیهایی که در ابیات فراوان به وی منسوب میدارد به مرشدی، یا به عنوان پیر میپذیرد.
از آنجا که حافظ این پیر را پیوسته با بهترین توصیفات میستاید و به خلاف دیگر شخصیتهای خشکاندیش دیوانش مورد ملامت و تعنت قرار نمیدهد، پیدا است الگویی از وی برای زندگی در ذهن دارد. او از خصایص پیر مغان طریقی برای بخش پایانی زندگی خویش مییابد که بیتردید حاصل دلزدگی وی از جزمیت حاکم است.
رند شیراز در غوغای زمانهای «که کس کس را نپرسد» منتپذیر این پیر میشود و نهایت ارادت خود را به وی ابراز میدارد تا آنجا که به عنوان مریدی واقعی رویکرد مراد خود را در باب کامل بودن مصنوع دستگاه خلقت، گرچه مغایر دیدگاه او است، تحسین میکند:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
بنابراین چنین شخصیتی باید با مبدأ آفرینش مرتبط و از افراد عادی بسیار برتر باشد.
از اینها گذشته، اصطلاح «پیر مغان» بر اساس تمامی ابیاتی که در دیوان حافظ آمده به معنای کسی است که در رأس هرم آیین مغان قرار دارد یا به عبارت دیگر پیشوا و رهبر آنان است؛ همانطور که برای مثال عیسی در دنیای مسیحیت «شبان مسیحیان»، «استاد آباء کلیسا»، یا «رأس کلیسا» خوانده میشود که در بالاترین مرتبه این آیین جای دارد، کلیمیان نیز موسی را پیر خود میدانند و گاه که سوگند میخورند میگویند به «پیرم موسی». این ترکیب در میان توده مردم نیز معادل پیامبر به کار میرود، چنانکه گاه به هنگام سوگند میگویند «به پیر و پیغمبر». کلمه پیر با همین لفظ در زبان انگلیسی به معنای بزرگ و والامقام است. این کلمه با تحریف به صورت «پئر» درآمده که در گیلکی، مازنی و فرانسوی با تلفظی یکسان به معنای پدر و بزرگ قوم و قبیله به کار برده میشود، ولی بخش دیگر این اصطلاح یعنی «مغان» بنا به گفته سیسرو خطیب رومی که در یک قرن پیش از میلاد میزیست و آثارش از سرمایههای بزرگ ادبی و حکمی جهان محسوب میشود، کسانی بودند که در «نزد ایرانیان از فرزانگان و دانشمندان طراز اول به شمار میآمدند و به لحاظ معنوی چندان مورد احترام مردم بودند که کسی پیش از آموختن تعالیم آنان به پادشاهی ایران نمیرسید». بنابراین میتوان دریافت که مغان از برترین روحانیان بودند و موقعیت و منزلت بسیار برجستهای داشتند. بر این اساس پیر یا پیشوای مغان نمیتواند موجودی ذهنی باشد، بهخصوص اینکه حافظ صفاتی را به این پیر نسبت میدهد که دلیلی بر وجود او در عالم واقع است. صفت داشتن خواه سلبی یا ایجابی دال بر وجود داشتن چیزی یا کسی است. هر آنچه فاقد صفت یا هویت باشد یعنی ناموجود است.
اینکه حافظ به شخصیتی حقیقی نظر داشته که بیگمان از ترس محتسب عنوان «پیر مغان» را برای او برگزیده و مقتدای خویش قرار داده، نهتنها از صفاتی که به او نسبت میدهد آشکار است، بلکه آموزههای او را نیز در جایجای سرودههایش بیان میدارد که نشان میدهد به شخصیتی واقعی توجه داشته، زیرا اگر پرداخته ذهنش بود از ابیاتی مانند «از آن زمان که بر آستان او نهادم روی» این معنا برمیآید که بر آستان خودش یا بر تجسم افکار خودساختهاش روی نهاده که به لحاظ منطقی پذیرفتنی نیست، یا وقتی میگوید «بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند» یعنی خودش از مخلوق ذهن خودش میخواهد که او را از جهل برهاند! یا مقصودش از «پیر مغان حکایت معقول میکند» ستایش از خویشتن است؟
شواهدی از این دست مبین آن است که پیر و مرشد مورد نظرش در خارج از ذهن وی وجود داشته. ازاینرو وقتی کسی پیشوا و پیر مغان دانسته میشود باید شخصیتی بسیار فرهمند و مینوی باشد، چندان که دعای او ورد صبحگاهی اندیشهمندی نکتهسنج و ژرفاندیش چون حافظ شود که بگوید سرنهادن بر آستان وی سبب شد تا از خورشید هم برتر رود:
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی/ فراز مسند خورشید تکیهگاه من است.
محمد بقایی ماکان
منبع: روزنامه شرق