میراث مکتوب- چهارشنبه، چهارم اردیبهشت 1398، پیکر رنجور و پاک دکتر محسن جهانگیری (زاده 1304 ضیاءآبادِ تاکستان) از صحن طبقۀ اول دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران تشییع شد. از گروههای آموزشی دانشکدۀ ادبیات (فلسفه، تاریخ، زبان و ادبیات فارسی، ادبیات عرب، فرهنگ و زبانهای باستانی و…) بعضی از استادانِ نامبردار و پرآوازۀ نائلشده به افتخار بازنشستگی نیز که روزگاری از یاران و همکاران دکتر جهانگیری بودهاند با چشمانی تر و دلی سرشار از غم، با پای دردمند و عصا به دست، به وداع همکار و دوست دیرین خود آمده بودند. از استادان دانشکدۀ ادبیات و دانشگاههای دیگر هم چند نفری خود را به رغم گرفتاریهایشان رساندند. از دانشجویانِ سالهای دور و نزدیک دکتر جهانگیری هم چند نفری به بدرقۀ استادشان قدم رنجه کرده بودند. مراسمی بود نه پرشور و نه پرحضورِ دانشگاهیان و فلسفه دوستان! از خوانندگانِ این همه آثار پرشمارگان فلسفه و از دانشجویان دانشکدۀ ادبیات و دیگر دانشکدههای دانشگاه تهران هم البته خبری نبود. همان حکایتِ پرتکرار همیشگی بود. استادی فرهیخته و زحمتکش و دلسوز در غربت و در سکوت، راهی آخرین منزل هستی خود شد. گویی این پایان پُرغصۀ بیشتر طایفۀ علم در ایران است! باز هم دلم عجیب و بسیار گرفت. بسیارتر از همیشه.
چندی پیش در نشست بزرگداشت زندهیاد دکتر محمد مقدم و بررسی کتاب «محمدمقدم؛ شاعر و زبانشناس» در خانه کتاب از سخنرانان بودم. در آن نشست، چهار، پنج نفر بیشتر حضور نداشت. حتی دبیر و مجری جلسات سرای اهل قلم هم مجلس را به حضور خویش مزین نفرموده بودند! در آن نشست گفتم که محمد مقدم هم در سالهای پایان زندگی و هم پس از آن غریب و گمنام بود و چنین مجلسی سرد بهترین گواه سخن من است. جالبتر آن که قبل و بعدِ آن نشست، از بسیاری از دانشگاهیان و ارادتمندان زندهیاد دکتر محمد مقدم شنیدم که همگی دوست داشتند در آن مجلس شرکت کنند اما گرفتاریها مجال حضور نداده بود. تردید ندارم اگر در همان روز و ساعتِ برگزاری نشست بزرگداشت استاد محمد مقدم، مثلا از تلویزیون قرار بود مسابقۀ فوتبال ایران و آلمان به نمایش درآید همۀ آن «گرفتاران» از نیم ساعت قبل پای تلویزیونِ منازل یا محل کار خود به حالت آمادهباش بودند! من نمیدانم چه معمای سحرانگیزی در «فوتبال» و «عروسی» برای آقایان و خانمهای ایرانی نهفته است که گرفتارترین و بیپولترین آنها را در مواجهۀ با این «دو رویداد بس سرنوشتساز» به تسلیم محض و تواضع و تن در دادن وامیدارد!
زندهیاد دکتر محسن جهانگیری از خانوادهای بس متشخص و متمکن و اسم و رسمدار بود. زادگاه او، بخش ضیاءآبادِ شهرستان تاکستان در استان قزوین بود و من افتخار «همولایتی» بودن او را داشتم. زبان مادری دکتر جهانگیری و زادگاهِ او آذری و زبان مادری و بومی تاکستان، «تاتی» است. این «ناهمزبانی» نیز خوشترین «همدلیها» را در همه حال داشت؛ چه در دوران دانشجوییام و چه بعدها که در انتشارات علمی و فرهنگی یا فرهنگستان زبان و ادب فارسی فیض حضور در محضر استاد را مییافتم. در دورانی که دانشجوی رشتۀ زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران بودم دکتر محسن جهانگیری استاد بیحاشیه و سخت مجذوبِ درس و دانشجویان، در گروه فلسفه بود. در آن دوران، متأسفانه هرگز سعادتی نیافتم تا سر کلاس دکتر جهانگیری حاضر شوم. پای درس و سخن او نیز، جز یکی دو بار، آن هم در چند جلسۀ دفاع رسالۀ دکتری و کارشناسی ارشد، هیچ وقت نبودهام؛ درحالی که دانشجوی مستمرِ مستمعِ آزاد بعضی از کلاسهای گروه فلسفه بودم. گروه فلسفۀ آن سالهای دانشگاه تهران (1370 تا 1374)، حال و هوایی عمدتا سیاسی داشت. تپشهای روشنفکری دینی و منقدانۀ پُرهیاهوی ضدِ تفکرِ غالبِ گاه در گروه فلسفه پرنبضتر از بیرون دانشگاه میتپید. جناحهای طرفدار کارل پوپر و هایدگر در کلاسهای صدوپنجاه نفری استادان فلسفۀ دانشگاه تهران به مصاف هم میرفتند. پای سخنرانی بعضی از استادان فلسفه در تالارهای فردوسی و علامۀ امینی دانشگاه تهران، گاه میشد بیش از هشتصد نفر حاضر میشدند. شماری از ارباب مقتدر عرصۀ فرهنگ و سیاستِ کشور نیز جامۀ استادی گروه فلسفۀ دانشگاه تهران را بر تن داشتند. گروه فلسفه، سیاسی بود و سیاستزده هم شده بود و سیاستمداران و دولتمردان به آنجا رفتوآمد داشتند. استادانی چون دکتر رضا داوری اردکانی، دکتر عبدالکریم سروش، دکتر نصرالله پورجوادی، دکتر علی لاریجانی، دکتر غلامرضا اعوانی، دکتر غلامعلی حدادعادل و… از سرشناسان و سرجنبانان گروه فلسفه بودند. از میان استادان گروه فلسفه شاید چند تن از همۀ ماجراها برکنار بودند و فقط به نفسِ «درس و فلسفه و اندیشه» میاندیشیدند: زندهیادان دکتر محسن جهانگیری، دکتر محمد خوانساری، دکتر سیدجلالالدین مجتبوی؛ و نیز دکتر ابراهیمی دینانی و دکتر کریم مجتهدی!
غیرسیاسی بودن یا سیاستگریزی مرحوم دکتر محسن جهانگیری، هم زمینههای تربیتی و تاریخی داشت و هم از نوع تعلقاتِ ذهنی او به مفاهیم «فلسفه و اخلاق» ناشی میشد. دکتر جهانگیری خاطرۀ بسیار تلخ از سیاست داشت. زادگاه او، ضیاءآباد، خنجری تلخ و دردآور از سیاست خورده بود. سیاست، زادگاه او را محروم و بیرونق کرده و از اعتباری که لایقش بود، انداخته بود.
تا پیش از 1341شمسی، ضیاءآباد مرکزیت بخشی در شهرستان قزوین بود. تاکستان نیز جزو دهستان دودانگه از بخش ضیاءآباد بود. اما در سال 1341ش بخشدار وقت ضیاءآباد در اقدامی بیخردانه شورش مردم را علیه حکومت موجب شد. قضیه از این قرار بود که جناب بخشدار به ماموران ژاندامری دستور داد که تنها حمام عمومی آبادی را برای او قرق کنند تا ایشان به اتفاق همسرش دونفری به حمام عمومی بروند. وقتی مردم ضیاءآباد مطلع شدند که جناب بخشدار به اتفاق همسرش به حمام رفته است در مقابل حمام اجتماع کردند و منتظر خارج شدن جناب بخشدار شدند. در پیشاپیش مردم هم به گردن سگ نری کرواتی زده شده بود و سگ مادهای را هم همراه آن سگ کروات به گردن کرده بودند. به محض خروج بخشدار، شخصی دف زنان مردم را به رقص و پایکوبی تهیج کرد. جناب بخشدار که اوضاع را پس معرکه دید سریع از مهلکه خود را به در برد و به تاکستان رساند. طی تلگرافی قضیه به اطلاع وزارت کشور رسید و طبق دستور وزیر وقت کشور (سپهبد صادق امیرعزیزی)، چند نفر غروب همان روز به ضیاءآباد رفتند و تمام اسناد و لوازم اداری بخشداری ضیاءآباد را به تاکستان منتقل کردند و در ساختمان مدرسهای به امانت گذاشتند. پس از این ماجرا، تاکستان خود مستقلاً «بخش» شناخته و بخشداری به تاکستان منتقل شد. حکومت نیز به ضیاءآباد بیمهری پیشه کرد. تا آنکه در 21 فروردین سال 1344 ورق نگونبختی کمی برگشت. در کاخ مرمر به جان محمدرضا پهلوی سوءِقصدی نافرجام و درجهداری نیز به نام استوار آیت لشکری در این واقعه کشته شد. سپر بلا، ضیاءآبادی بود و موجب شد که حکومت تا حدی از کینهها بکاهد و با زادگاه فدایی شاه بر سر مهر آید. اما باز ضیاءآباد رونق سابق را نیافت! دکتر جهانگیری نیز این ماجرا را هرگز از یاد نبرد. ذهنیتِ فلسفی دکتر جهانگیری نیز کاملا مبرا از سیاست بود. دکتر جهانگیری سخت شیفتۀ محیالدین عربی و باروخ اسپینوزا (1632- 1677) فیلسوف هلندی بود. شیوۀ زندگی و طرز تفکر دکتر جهانگیری بسیار متأثر از منش و آراءِ این فیلسوف بود. سادهزیستی و آرامش، دوری از تجمل زندگی دنیوی و برکنار بودن از شهرتطلبی و منفعتخواهی و فضیلتفروشی، تعلق خاطر به نظم در امور، پرهیز از ریشخند و افسوس و نفرین در زندگی، و سعی بلیغ در فهمیدن، و مبارزه با اندوهِ خود و تلاش در از بین بردن اندوه دیگران، جملگی اوصافی است که دکتر جهانگیری از اسپینوزا آموخته بود و به کار میبست. کسانی که سالها با دکتر جهانگیری در مقام همکار افتخار مصاحبت داشته یا فیض حضور در کلاسهای او را یافتهاند از هر یک اوصافی که برشمرده شد خاطرهها دارند. دکتر جهانگیری به برگزاری کلاسهای درسی خود طبق برنامۀ آموزشی دانشکده سخت موظف و مقید بود. در جلسات پایانی ترمهای دانشگاهی، حتی اگر دانشجویان هم حاضر نبودند او بر سر کلاس حاضر میشد و ساعت مقرر را در کلاس بیحضور دانشجویان پشت میز استادی مینشست و به مطالعه میگذراند. اگر به جلسهای در بعضی مراکزی تحقیقاتی و علمی دعوت میشد اجازه نمیداد که هزینۀ رفت و آمد او را میزبان متقبل شود یا رانندهای در اختیارش قرار گیرد. اگر میشنید دانشجویی یا همسایهای دچار تنگی معیشت شده است و او با قرض دادن میتواند گره فروبستهای بگشاید و اندوهی بزداید بیدرنگ دستی به کرم و کمک و با نهایت تواضع و محبت برمیآورد. در یک کلام او به معنی واقعی استاد اخلاق فلسفه بود. استاد اخلاقی بود که دغدغههای فلسفه و تفکر داشت. او استادِ اخلاق فلسفه بود. اوصافی که با هزاران دریغ و درد باید گفت از دانشگاه و دانشگاهیان ما در حال رخت بربستن است و کمتر نشانه و ردَی گاه اینجا و آنجا میتوان از چنان منش استادی، چنان اخلاقمداری، چنان عطوفت بیتوقع سراغ گرفت. روزگار دانشگاه ما امروز، حکایت غمانگیز مشاهدۀ شکاف عمیق احساسات میان «دانشجویان و استادان» است. شکاف عمیقی که بخش اعظم آن میوۀ نامیمون اجرای قوانینِ ارتقا و دفاع رسالههای دانشگاهی است و به برآمدن گسلِ شوم «انواع سوءظنها و بیاحترامی» نیز در عرصۀ دانشگاه منجر شده است. چنین صحنههایی که میبینم و اخباری تلخ که از این دست میشنوم، عجیب دلتنگ استادانی چون زندهیاد دکتر محسن جهانگیری میشوم.
نویسنده: فرهاد طاهری