کد خبر:4740
پ
mirzaee-m

شیدای پارسی

آنچه در ادامه می‌خوانید خاطره‌ای از غلامرضا امیرخانی، عضو هیئت علمی سازمان اسناد و کتابخانه ملی در یادبود استاد ایرج افشار است

میراث مکتوب – آنچه در ادامه می‌خوانید خاطره ای از غلامرضا امیرخانی، عضو هیئت علمی سازمان اسناد و کتابخانه ملی در یادبود استاد ایرج افشار است.

اولین باری که نام ایرج افشار را شنیدم، سال ۱۳۶۳ بود که به دنبال خرید دیوان حافظ برای خودم بودم. چرا که از دوره ابتدایی نسخه‌ای از حافظ به قطع جیبی داشتم و حالا که به دبیرستان پا گذاشته بودم، دنبال تهیه نسخه ای بهتر و شکیل تر از آن بودم. چند سالی هم می‌شد که از مریدان آثار منتشره توسط انتشارات امیرکبیر شده بودم. هر از گاهی به میدان مخبرالدوله می‌رفتم و از شعبه امیرکبیر مقابل باغ سپهسالار کتاب می‌خریدم: از شاهکارهای ادب فارسی با رنگ های متنوع و قیمت های ۳۰ ریال و ۵۰ ریال گرفته تا امثال و حکم و فرهنگ معین و …

این بار قبل از این که به سمت فروشگاه امیرکبیر بروم، سری به کتابفروشی محلمان زدم که بوستان کتاب نام داشت. اتفاقا در کتابفروشی دو چاپ مختلف از غزلیات حافظ بود و هر دو از امیرکبیر. یکی دیوان مشهور به کهنه که مصحح آن ایرج افشار بود و دیگر حافظ به تصحیح پژمان بختیاری که چون نام افشار برایم بیگانه بود، دومی را خریدم که هم نام مصحح را شنیده بودم و در عین حال بهای کمتری هم داشت. در آن زمان که پانزده ساله بودم و در سال اول رشته تجربی تحصیل می‌کردم، به هیچ وجه گمان نمی کردم که این نام ناآشنا در آینده تا چه حد بر فعالیتهای شغلی و مطالعاتی‌ام تاثیرگذار باشد.

ناگفته پیداست اظهار نظر و صحبت در باب ایرج افشار و خدماتش، صلاحیت و دانشی می‌خواهد که از همچون منی قطعاً بر نمی‌آید؛ ولی خوشحالم که در دفعاتی که توفیق مصاحبت او را داشتم، غالبا نکته ای آموزنده و راهگشا نصیبم گردید.

همه آنهایی که او را دیده اند، اذعان دارند که افشار بسیار کم‌گوی و گزیده‌گوی بود. نه اهل حرافی بود و نه حوصله شنیدن خیلی از صحبت ها را داشت. کلام خود را بسیار کوتاه و به دور از تعارف و حشو و زوائد و به قولی تلگرافی بیان می‌کرد.
از بین خاطراتی که از او در یاد دارم، چند مورد برای خودم جالب‌تر است. یکی از آنها که مربوط به سال ۱۳۸۳ و ایام افتتاح ساختمان جدید کتابخانه ملی است، گواهی است بر تعصب و عرق او نسبت به زبان و ادب فارسی که عمری در راه اعتلای آن کوشید.

ماجرا از این قرار بود که بحثی بین دست اندرکاران کتابخانه ملی جریان داشت برای نام گذاری سالن های این ساختمان عظیم. هر یک از مسئولان و اعضای هیئت علمی پیشنهادهایی داشتند. من معتقد بودم که خوب است اسامی انتخاب شود که ارتباطی با کتابخانه در معنای اعم آن داشته باشند. مثلا ابن ندیم یا شیخ آقا بزرگ که خوشبختانه اولی تصویب شد و امروز سالنی به همین نام در آنجا وجود دارد. از دیگر پیشنهادهایی که به ذهنم خطور کرد، صاحب بن عباد بود که کتابخانه اش در عصر دیلمیان، شهره آفاق بود و فهرست آنها بار چند شتر. فکر کردم خوب است که این مسئله را با استاد در میان گذارم و نظر وی را هم جویا شوم. تلفن را برداشتم و استاد طبق معمول با کمترین الفاظ سلام و علیک و احوالپرسی کرد. پاسخ او در جواب من، ابتدا مرا ناراحت ساخت ولی پس از ساعتی احساس کردم که این پاسخ دلیلی است بر شیدایی و شیفتگی افشار به زبان و ادب پارسی:« آقاجان! این مرد، دانشمند بزرگی است ولی یک خط به زبان فارسی ننوشته».

همین جمله کوتاه کافی بود تا از پیشنهادم منصرف شوم.

از آنجا که ایرج افشار به همراه سید عبدالله انوار و سیروس پرهام و کاوه بیات اعضای کمیته قیمت گذاری اسناد در سازمان اسناد ملی بودند ، در جلساتی هم توفیق درک این اساتید را داشتم. به نظر من بهترین جا برای شناخت میزان تسلط و اشراف وی بر حوزه اسناد ، همین جلسات بود که فی البداهه با دیدن سندی تازه یاب و ارائه شده برای فروش، نکات دقیقی را در باب سند موجود و تاریخچه آن بیان می‌کرد. ایکاش مسئولان وقت کل این جلسات را فیلمبرداری و ضبط می‌کردند. خاطره زیر هر چند ارتباطی به سند ندارد، ولی خالی از لطف نیست. این خاطره هم بسان قبلی ابتدا موجب رنجش من شد:

سال ۱۳۸۷ که مدیر داخلی فصلنامه کتاب بودم، در یکی از شماره ها مطلبی در باب مخطوطات منتشر کرده بودیم. نسخه ای از مجله را استاد انوار خواسته بود که در جلسه به ایشان تقدیم کردم. افشار همین که نگاهش به جلد مجله افتاد، با لحن جدی همیشگی خطاب به انوار گفت: «آقا به مفت نمی ارزه. یک کلمه بدرد بخور توش نیست». دلیل این اظهار نظر بر من آشکار بود. فصلنامه بسان جریان حاکم بر علوم کتابداری، گرایش به سمت اطلاع رسانی داشت و طبیعتا بر خلاف نامش، باب میل اساتیدی چون افشار نبود. به هر حال پس از چند ثانیه که احتمالا به یاد آورد بنده مدیر داخلی مجله هستم، با لحنی ملایم گفت : «البته به درد خودشون که می‌خوره. برای من و تو (یعنی استاد انوار) فایده ای نداره».

افشار مرد سفر بود و جای جای ایران زمین را با دوستان قدیمش طی کرده بود. آن هم نه از جاده های اصلی و معمول. بلکه از کوره راه ها و جاده های فرعی. در این باب همسفران وی گفته اند و خوانده ایم. ولی آن چه که از خود او شنیدم، حیرت انگیز است چرا که در آخرین بهار عمرش هم به مسافرتی طولانی رفته بود که شرح آن بدین گونه است:

در مراسم چهلم دوست قدیم ایرج افشار، دکتر حسین شهیدزاده، که در منزل وی برگزار شده بود، در کنار دو استاد بزرگوار ایرج افشار و سید عبدالله انوار نشسته بودم. اوایل اردیبهشت ۱۳۸۹ بود. در حین صحبت نامی از مسجد جامع خرگرد به میان آمد.

افشار خاطره جالبی از آن مسجد تعریف کرد و گفت: «سالها پیش که برای دیدن مسجد رفته بودیم، در مسجد بسته بود و راه ورود را پیدا نمی کردیم. به همین دلیل چند بار به گرد آن چرخیدیم. در این موقع رو به همسفران کردم و گفتم اسم اینجا کاملا با مسما شد: خرگرد !».

من پرسیدم: استاد امسال هم جایی رفتید؟ پاسخ داد: بله. هنگامی که مسیر رفت و برگشتش را در نوروز ۸۹ شرح داد، سرانگشتی حساب کردم و دیدم بیش از چهار هزار کیلومتر را با ماشین طی کرده است. و آن طور که دوستانش هم می‌دانند ، افشار معمولا خود پشت رل می‌نشست و رانندگی دیگران را هم چندان قبول نداشت.

استاد انوار پرسید: «ایرج! این جاهای دورافتاده که میری، شب کجا بیتوته می‌کنی؟»

پاسخ افشار از عشق بی حد و حصر او به سفر حکایت داشت که هیچ چیزی جلودارش نبود: «بالاخره یک جایی پیدا میشه. خونه کدخدا، بزرگ ده، ملای ده و اگر راهمون ندادند، توی ماشین یا کنارش می‌خوابیم».

انوار با تعجب گفت: «بالاخره برای شست و شو و قضای حاجت چه کار می‌کنید؟». افشار هم گفت: «صبح در مسجدی، امامزاده ای باز میشه و بالاخره مشکلی پیش نمیاد».

و نهایتا واپسین دیدار با این استاد یگانه در ساختمان قدیم مجلس شورای اسلامی بود. تابستان ۱۳۸۹ در هم اندیشی مشترک فرهنگیان ایران و افغانستان که به همت ریاست دانشمند و سختکوش کتابخانه مجلس، دکتر جعفریان، برگزار شده بود. ایرج افشار با وجود کسالتی که داشت و این اواخر لاغر هم شده بود، به مراسم آمد و سخنان کوتاهی ایراد کرد. بعد از دقایقی که برای کاری به ورودی سالن رفته بودم، استاد را دیدم که از پله ها پایین می‌آمد. مرا که دید، احوالپرسی کرد و سپس خداحافظی. تا دم در ساختمان که رفت، انگار چیزی یادش رفته باشد، برگشت و به آرامی گفت: «امیرخانی من دیگه مثل روضه خوانها شده ام. دو کلمه میگم و از منبر پایین میام».

دوست دارم در پایان به یکی از آخرین دیدارهایم با مرحوم افشار اشاره کنم که آن هم بسان اولین آشنایی من با وی، به حافظ و دیوانش ارتباط داشت. این دیدار هم به جلسه دیگری از قیمت گذاری اسناد بر می‌گردد که با حضور او برگزار می‌شد. توضیح آن که چند روز قبل از جلسه، یکی از بانک های دولتی، دو نسخه خطی برای مرمت به سازمان اسناد ملی تحویل داده بود که یک نسخه آن دیوان حافظ نفیسی متعلق به قرن نهم بود (فکر کنم ۸۶۲ ق.). به فکر افتادم که تا استاد افشار و انوار در جلسه هستند، نسخه را ببینند. با پیگیری انجام شده، نسخه از آزمایشگاه به جلسه آورده شد. استاد افشار با شوق و ولعی خاص، نسخه را تورقی کرد و انجامه و نکاتی دیگر را برای خود یادداشت کرد. نمیدانم هیچ گاه فرصتی شد که نسخه را در جایی معرفی کند یا خیر.

حیف است که این یادداشت را با بیتی از حافظ به پایان نبرم:
دریغ قافله عمر کانچنان رفتند

برای مشاهده خاطرات ارسالی «به یاد استاد» اینجا کلیک کنید.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید

مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، بین خیابان ابوریحان و خیابان دانشگاه، شمارۀ 1182 (ساختمان فروردین)، طبقۀ دوم، واحد 8 ، روابط عمومی مؤسسه پژوهی میراث مکتوب؛ صندوق پستی: 569-13185
02166490612