میراث مکتوب- شنیده بودم مدتی زندان بود؛ تا اینكه با وساطت دكتر سید جعفر شهیدی، استاد مطهری و تنی چند از اساتیدی كه به رهبران انقلاب نزدیك بودند از حبس رهایی یافت. پس از آزادی، از تمامی خدمات دولتی حتی تدریس در دانشگاه محروم شد و موظف به برگرداندن تمامی حقوق دولتیاش كه در طول سالها خدمت دریافت كرده بود. ماهها بود كه روی كتاب «نمونه اشعار رودكی» كار كرده بودم. امیر كبیر پذیرفته بود كه در سری شاهكارهای ادبیات فارسی چاپش كند. هدف این مجموعه بیشتر آشنا كردن دوستداران ادبیات فارسی مخصوصا نسل جوان با گنجینه بیپایان فرهنگ غنی ایران بود. این مجموعه تحت نظر دو استاد برجسته دانشگاه تهران، دكتر پرویز ناتل خانلری و دكتر ذبیحالله صفا چاپ میشد. همه اعتبار این مجموعه هم به امضای این دو استاد بود كه اسمشان پایین جلد میآمد. مشكل من درست از همین جا شروع میشد. استاد صفا ایران نبود و استاد خانلری هم به خاطر مشكلاتی كه برایش پیش آمده بود درِ خانهاش به سوی همه باز نبود. در یك بلاتكلیفی محض گیر كرده بودم. روی كتاب خیلی كار شده بود؛ دلم میخواست در این مجموعه چاپ شود. روزی محمد رضا جعفری مدیر وقت تولید امیركبیر به من گفت: «دستنوشتهات را بردار ببر در خونه استاد خانلری. شاید قبول كرد و تورو پذیرفت. اصلا چاپ چنین مجموعهای را ایشان به پدرم پیشنهاد داده بود. تو این سن و سال و شرایطی كه الان داره، خیلی هم خوشحال میشه كه جوونایی امثال تو سراغشو بگیرن.»
از آرشیو قراردادهای امیركبیر آدرس و شماره تلفن دكتر خانلری را یادداشت كردم. در اولین فرصت زنگ زدم خانمی با صدایی جاافتاده گوشی را برداشت. گفتم از انتشارات امیر كبیر زنگ میزنم. گفت گوشی خدمتتان باشه. صدایش از پشت گوشی میآمد: «پرویز گوشی را بردار از انتشارات امیركبیر باهات كار دارند.» فهمیدم باید همسرشان باشد. بعد از اندكی تاخیر صدایی خسته و لرزان گفت: بفرمایید. گفتم از امیركبیر زنگ میزنم اگر اجازه بدین حضوری خدمت برسم.نگفتم برای چه كاری. قرار ساعت پنج بعدازظهر روز پنجشنبه را گذاشتیم. به همین راحتی اصلا باورم نمیشد.
اولینبار نام دكتر خانلری را از ولیالله یوسفیه شنیده بودم. در روزهای بارانی شمال تنها كتابخانه عمومی شهرمان كه زیر ساختمان شهرداری رامسر قرار داشت، پاتوق ما جوانهای مثلا كتابخوان بود. كتابدار آنجا آقای ابوالقاسم سعیدی از اهالی ساداتمحله بود. جوانی خوشرو، مودب با موهایی بلند و مشكی كه گوشهایش را میپوشانید. روزی مرا با نویسندهای آشنا كرد كه نامش ولیالله یوسفیه بود. آقای یوسفیه كه برای استفاده از چشمههای آبگرم معدنی و تمدد اعصاب به رامسر پناه آورده بود. یكی از جاهایی كه در آن زیاد رفت و آمد داشت همین كتابخانه بود. وقتی از آقای سعیدی میزان علاقه مرا به شعر نو دانست، در سومین جلسه علاوه بر كتاب «نسل سرگردان» كه خودش نوشته بود كتاب دیگری هم به من هدیه داد: «چند نامه به شاعری جوان، چند داستان و یك شعر» اثر ماریا راینر ریلكه شاعر آلمانی ترجمه پرویز ناتل خانلری. این كتاب دریچهای نو از نگرش من به دنیای ادبیات مخصوصا شعر را گشود و با آن به چشماندازهای تازهای دست یافتم. از بس آن را خوانده بودم حتی تعداد نقطههایش را هم حفظ بودم. یوسفیه نویسندهای معترض و انقلابی نشان میداد. ولی معترض نبود و ادای انقلابیها را در میآورد. با خواهرزاده اسدالله علم كه سرپرست املاكش در بیرجند بود، دوستی نزدیكی داشت. هر وقت هم كه به رامسر میآمد بیشتر اوقات را با هم میگذراندند. پاتوقشان هم پلاژ ماكان بود. از همین رو دكتر خانلری را كه از دوستان نزدیك علم بود خوب میشناخت. میگفت طرح اولیه سپاه دانش را كه شاه از اصول ششگانه انقلاب سفید مطرح كرده است، فكرش مال خانلری بود ولی آن را به اسم خودش جا زد. از همین رو اشرف خواهر شاه از دست خانلری شكار بود و از او خوشش نمیآمد و همیشه میگفت: «این طرح باعث شد هر دهاتی پاپتی و بیسر و پایی باسواد بشه، راه بیفته بیاد شهر یا بره دانشگاه چپی بشه. »
دكتر خانلری و اسدالله علم با هم بسیار نزدیك بودند. زمانی كه علم نخستوزیر شد، از آنجا كه خانلری مدتی معاونت وزارت كشور را بر عهده داشت، اصرار داشت كه وزیر كشور كابینهاش شود. ولی زیر بار نمیرفت. تا با اصرار زیاد سرانجام پذیرفت وزارت فرهنگ را قبول كند. چرا كه در این وزارتخانه میتوانست تمام اهدافش كه همانا تعلیم و تربیت جوانان كشور بود محقق شود و آن را نوعی وظیفه و دفاع ملی برای خود میدانست. زیرا باور داشت در جامعه بیسواد، رشد فرهنگی و توسعه اقتصادی امكانپذیر نیست. بنابراین میتوانست از طریق این پست، مدرسه را به دورترین روستاهای ایران ببرد و عامل رشد فرهنگی جامعهاش شود. عدهای او را با آندره مالرو وزیر فرهنگ ژنرال دوگل مقایسه میكردند.گرچه خانلری برخلاف مالرو هرگز تفنگ به دست نگرفت اما هر دو در مسیر فرهنگ و قلم گام میزدند. خانلری بسان یك سرباز برای حراست از زبان فارسی و ارزشهای آن جانبازی كرد. با آنكه همواره مورد اتهام روشنفكران چپ و راست بود اما با خویشتنداری روشنفكرانهاش خم به ابرو نمیآورد. گویا با كار كردن روی كتاب «سمك عیار» به او الهام شده بود كه روزی توسط عیاران، طرد و سرزنش خواهد شد.
او صاحب امتیاز و مدیر مجله سخن بود؛ نشریهای روشنفكری و پیشرو كه با نوشتن سلسله مقالاتی واضع تئوریهای تازه برای ادبیات بود. یوسفیه، شعر عقاب خانلری را كه به صادق هدایت تقدیم كرده بود، از حفظ بود. بارها و بارها آن را برای من و سعیدی میخواند. بسیار زیبا و با احساس هم میخواند. برای دكتر خانلری احترام زیادی قائل بود و او را از فعالین جنبش صلح میدانست. ولی با اینهمه به پیروی از روشنفكران چپ نمای آن عصر كه دور امامزاده صادق هدایت دخیل بسته بودند؛ عقاب را صادق هدایت میدانست و خانلری را زاغ كه دل به پست و مشاغل دولتی بسته است. میگفت نیما و خانلری با هم فامیلند و كلمه ناتل را خانلری به توصیه نیما در اول فامیلیاش آورده است. ولی راهشان از هم جداست. او را برجعاجنشینی مینامید كه در خانهای بلورین بر كجاوهای زرین لم داده است. زنش را از طبقه آریستوكرات میدانست كه نویسنده و استاد دانشگاه هست.
سر ساعت ۵ بعد از ظهر جلوی در خانهشان در كوچه خاكزاد خیابان ولیعصر حاضر بودم. اضطراب عجیبی به من دست داده بود. پشت در خانهای ایستاده و به دیدار مردی میرفتم كه زمانی از رجال برجسته و سناتور این مملكت بود. علاوه بر وزارت فرهنگ، یكی از پایهگذاران بنیاد فرهنگ ایران، بنیانگذار انتشارات دانشگاه تهران، رییس فرهنگستان ادب و هنر، رییس پژوهشكده فرهنگ ایران، بنیانگذار سازمان پیكار با بیسوادی و یكدست كردن كتابهای درسی بود. او را با نوشتن «دستور زبان فارس» و «تاریخ زبان فارسی» قافلهسالار سخن فارسی مینامیدند. سالها با انتشار مجله سخن دو نسل از شاعران، مترجمان، محققان، داستاننویسان و منتقدان را تربیت كرد. مردی كه با شاه مملكت هم فالوده نمیخورد و بارها با نوشتن مقالاتی در مجلهاش خاطر ملوكانه را مكدر و خشم ساواك را برانگیخته بود. او را بر سریر سلطنتی تصور میكردم كه پایههایش از عاج است و بر فرهنگ و ادب سرزمینم فرمانروایی میكند. تحمل این حجم از سنگینی و رویارویی با چنین شخصیتی را نداشتم.احساس میكردم جایی دورتر از خودم ایستادهام. قلبم بهسان گنجشكی كه در دستان كودك بازیگوشی گرفتار آمده باشد، میتپید. خدایا به امید تو.
درینگ، درینگ
كیه؟
بانویی بود متوسطالقامه، سفیدرو، با لحنی اشرافی كه پختگی، وقار و متانت بزرگمنشانهای در رفتارش موج میزد. با طمانینه راه میرفت. آرام و شمرده حرف میزد. برخورد مادرانهاش با من از اضطراب و دلشورهام كاست. تا حدودی آرام گرفتم. لبخند او آرامش وقت بیقراری من بود.
با ورود به حیاط، شگفتزده شدم. در میان آپارتمانهایی كه چون تنوره دیو از هر طرف سر كشیده بود، وجود چنین مكانی، جای بسی شگفتی داشت. حیاطی چمنكاری شده و تمیز كه وجود درختچهها و انواع گلها هوش از سر آدم میربود. خانه، خانه ویلایی جمع و جوری بود. با حیاطی كه از پارك هم دلگشاتر مینمود. بیشتر به باغ بهاران ماننده بود.
توسط خانم خانلری به طرف سالن پذیرایی راهنمایی شدم و شگفتی دوم من نیز شكل گرفت. فضای خانه كاملا سنتی بود و به تیمچههای اصفهان میمانست.مبلها را با گلیم و جاجیم پوشانده بودند. روی زمین هم با گبه و قالیچه فرش شده بود. نوع پذیرایی هم شگفتانگیز بود. سوهان، گز، شیرینی كرمانشاهی، چایی در استكانهای كمر باریك لب طلایی.
صدای سرفهای آمد. شگفتی سوم من هم رقم خورد. به جای آن مرد خوشپوش، بالا بلند، سروقامت كه بارها از زبان ولیالله یوسفیه، عبدالرحیم جعفری و پدر خانمم كه اصالتا نوری است و همیشه میگفت دكتر خانلری یكی از خوشتیپترین وزرای تاریخ معاصر میباشد؛ با پیرمردی تكیده و استخوانی با جثهای ضعیف و درهم شكسته كه با كمك واكر روی پای خود ایستاده بود، رو به رو شدم. تعارف كرد. نشستم. كمی از ترافیك و آلودگی هوا حرف زدیم. آه از این فامیلی – صالح رامسری – كه چه جاهایی به دادم رسید و از چه مخمصههایی كه نجاتم داد! بدون هیچ مقدمهای صحبت را به كنفرانس آموزشی رامسر كشاند و خاطراتی كه از كنفرانس و زادشهرم داشت، حرف زد. او از استوانههای انكارناپذیر كنفرانس آموزشی رامسر بود. از جعفری بزرگ پرسید. گفتم چه عرض كنم قربان. گفت: لازم نیست چیزی بگویید. میفهمم چی میكشد. صدایش خسته و خشدار بود. مدتی كه گذشت. یكی دو بار با شیرین زبانیهایم طرح بیرنگ لبخندی را بر چهرهاش نشاندم. دستنوشتهام را جلویش گذاشتم. اصل ماجرا را خدمتشان عرض كردم. در حالی كه دستنوشته را ورق میزد و در جاهایی نیز تامل بیشتری میكرد. گفت: پس برای این قضیه بود كه مشتاق دیدار من بودید. گفتم توصیه آقارضا جعفری بود كه قبل از چاپ این گزیده حتما با حضرتعالی ملاقاتی داشته باشم و گرنه هرگز چنین جسارتی بهخرج نمیدادم. گفت: به نظر میاد بد كار نكرده باشی، ولی از چارچوب ضوابطی كه برای این مجموعه در نظر گرفته شده بیرون رفتید. گفتم خواستم ابتكاری خرج داده باشم.چنانچه حضرتعالی نمیپسندید خط میزنم. از آنجا كه نوآوری و نواندیشی بخش جداناپذیری از وجودش بود، گفت: اشكالی ندارد، بودنشون بهتر از نبودنشونه. از چه منابعی استفاده كردید؟ عرض كردم در پایان مقدمهای كه نوشتم منابع را آوردهام. نگاهی انداخت و چشمش به اسم كوچكم افتاد.گفت: اسمت لیماست؟ گفتم بله. گفت: لابد شعر هم میگی؟ گفتم كم و بیش. سری تكان داد و گفت: حتما تحت تاثیر نیما این اسم را برای خودت انتخاب كردی. گفتم نه استاد. پشت هتل رامسر، روستایی است به نام لیماكش. پدربزرگم آنجا باغ چایی داشت. روزی كه به دنیا آمدم داشتند بوتههای چای را هرس میكردند كه خبرآوردند نوهدار شدی. از همان موقع در خانه لیما صدایم میكردند. آن باغ را هم «لیما باغ» مینامیدند. گفت: میدانستی ما با نیما فامیلیم و از طرف مادری باهم نسبت داریم؟ گفتم بله استاد، میدانستم. همه اینها را در حال ورق زدن نوشتههایم میگفت. احساس كردم لحن صدایش مهربانتر شده است. شاید بهخاطر هم استانی بودنمان و شاید هم از اینكه مدتها در رشت دبیر بود یا خاطراتی كه از رامسر داشت؛ نمیدانم. این هم از رازهای وقار شخصیتش بود. وقتی فهمید در امیركبیر شاغلم، یخ جلسهمان تا حدودی شكسته شد. دنبال كتابی میگشت كه مدتها چاپش تمام شده بود. گفتم میگردم پیدا میكنم؛ اگرهم پیدا نشد اصل كتاب را از آرشیو امیركبیر میگیرم و كپی آن را تقدیمتان میكنم.
نمونه اشعار رودكی به شماره ۳۵ از سری شاهكارهای ادبیات فارسی تحت نظر دكتر پرویز ناتل خانلری و ذببحالله صفا چاپ شد. حق داشت به كتاب ایراد بگیرد. من از اصول و دستورالعمل نگارش كتاب خارج شده بودم. قاعده كار این بود كه مصحح میبایست مقدمهای كوتاه جهت معرفی صاحب اثر و كتابی كه گزینه كرده بود بنویسد. وبعد از آن لغات و عبارات مشكل كتاب را معنی نموده یا توضیح دهد. من علاوه بر همه اینها قالب، وزن، قافیه، ردیف و دیگر صنایع بهكار رفته را نیز مشخص كرده بودم. برای اطمینان خاطر، هر شعر را با حسین آهی كه دوستی نزدیكی با هم داشتیم كنترل كرده بودم كه خدای ناكرده اشتباهی رخ نداده باشد. به همراه كتاب چاپ شده و كتابی كه دنبالش میگشت و از یك دستدوم فروشی خریده بودم، خدمتشان رسیدم.
اما شاهكار بزرگتر من آشنایی با شخص خانلری بود، چرا كه فانوسهای رابطهام كه دایم پِتپِت میكرد رفتهرفته به چلچراغی روشن تبدیل شد. دیگر پای من به آن خانه باز شده بود و هرازگاهی به بهانههایی به خانهشان رفت و آمد داشتم. خوش محضر بود و طناز. كسانی را در آنجا دیدم كه هر كدام به تنهایی در ملك ادب حكمگذاری میكردند. اساتیدی چون دكتر احمد تفضلی، سعیدی سیرجانی، سلیم نیساری، فریدون مشیری، اخوان ثالث و… زمان گذشت و من از امیركبیر بیرون زده بودم. با چند تن از دوستان، انتشارات معین را شكل داده بودیم.اینبار دیگر پشت اعتبار و نام امیركبیر پنهان نبودم، بلكه با هویت تازهای با نام مدیر انتشارات معین زنگ خانه كوچه خاكزاد را به صدا در میآوردم. اولین كتابی كه از ایشان برای چاپ خواستم «چند نامه به شاعری جوان» بود. كتابی كه با آن حسی نوستالژیك داشتم. در پس آرامش همیشگیاش لبخند غمگینانهای كه مرز نوشخند و ریشخند را از آن باز نمیتوانستی شناخت گفت: مصلحت نیست آقا. نمیشه. اینها نه تنها من، بلكه روی اسم خیلیهای دیگر حساسند. به شوخی گفتم من شما را از این حساسیت در میآورم. به من خیره شد و لبخندی زد و گفت: چگونه؟ گفتم امسال تصمیم گرفته شد با همكاری یونسكو كنگره بزرگداشت حافظ برگزار شود. وزارت ارشاد فراخوان داده چنانچه ناشری كتابی در مورد حافظ ارایه دهد ما كاغذ دولتی در اختیارش میگذاریم. حضرتعالی كتابی دارید به نام گزیده غزلهای حافظ شیرازی كه با خط نستعلیق نوشته شده پس نیازی هم به حروفچینی ندارد. اگر اجازه دهید آن را به ارشاد ارایه میدهیم. مطمئنم كه به خاطر حافظ هم شده مجوز كتاب را صادر خواهند كرد.مگر اینكه روی حافظ حساس باشند. دست روی پیشانیاش گذاشت و فكری كرد. سری تكان داد و گفت: فكر بدی نیست. امتحان كنید ببینیم چه خواهد شد.
این كتاب را به همراه كتاب « نقش بر آب » اثر دكتر زرینكوب كه چند مقاله در مورد حافظ داشت به ارشاد دادیم. بلافاصله مجوز هردو صادر شد.راه برای چاپ كتابهای بعدی باز شد. ولی شادی ما در روز پرداخت حقالتالیف با بغض درهم آمیخت و زهر شد. چكی كه بابت غزلهای حافظ به نامش نوشته بودیم، تا كرد و پس داد. با زهرخندی گفت: مگه نمیدانستید دادگاه انقلاب تمام حسابهای بانكیام را بسته است. حقوق بازنشستگیام را قطع و مرا از هر گونه معامله منع نمودهاند. بهتزده گفتیم: ببخشید استاد خبر نداشتیم. خانمش كه همواره در پس وقار و صمیمیتاش نوعی مهر مادرانه نهفته است، دخالت كرد و سكوت عذابآور مجلس را شكست و گفت: وا پرویز ! این طفلیها از این چیزها چه خبر دارند ؟ بعد رو به ما كرد و گفت: ایرادی نداره چك را خودتون نقد كنید و پولشو بیارید.
زمان میگذشت، حالا كمكم حسابها دستمان میآمد. بالاخره به آرزوی دیرینهام رسیدم. كتابی كه آنهمه باهاش خاطره و حسی نوستالژیك داشتم را بردیم برای چاپ. « چند نامه به شاعری جوان، یك داستان و چند شعر» طرح جلد را دادیم به مرتضی ممیز تا در چاپ آن سنگ تمام گذاشته باشیم. برای خودشیرینی كتاب چاپ شده را قبل از توزیع بردیم خدمتش. گفت: طرحش قشنگه. اما این طرح را عوض كنید. گفتیم استاد طراح این جلد ممیز است. گفت: بله میدانم امضاش هست. ممیز كارش را بلد است. كلمه دكتری كه جلوی اسمم آوردید را بردارید بعد چاپ كنید. چارهای نبود. همه جلدها را از روی كتاب كندیم و دوباره همان جلد را اما بدون عنوان دكتر دوباره چاپ كردیم و كتاب را روانه بازار كردیم.
حاصل این گفتمانها و رفت و آمدها، منجر به نزدیكی بیشتر من با دكتر خانلری شد. روزی با استاد سلیم نیساری كه دكتر خانلری در حافظشناسی خیلی قبولش داشت، صحبت بر سر داستانهای بیدپای به تصحیح استاد بود كه ترجمه دیگریست از كلیله و دمنه. بعد از اینكه كارم روی كتاب بحورالالحان (در علم موسیقی و نسبت آن با عروض) نوشته فرصتالدوله شیرازی تمام شد؛ مدتها بود در فكر منتخبی از كلیله و دمنه بودم. در حین صحبت، فرصتطلبی كرده گفتم متاسفانه از سری شاهكارهای ادبیات فارسی روی كلیله و دمنه كاری نشده است. جایش در این مجموعه خالیست. چنانچه روی آن كار شود، حضرت استاد چه توصیهای میفرمایند؟ گفت: اگر روی بابالحمامه المطوقه كار شود خوب است. باب مهم و خوبیه. ولی باید خیلی دقت شود. كلیله اثر شوخیبرداری نیست.
كتاب سوم «دختر سروان »اثر الكساندر پوشكین بود. روزی گفت: آقای باقرزاده سالهاست كه قرار است دختر سروان را چاپ كند. متاسفانه همش دارند این دست اون دست میكنند. از قول من به ایشان بگید اگه دوست نداری این كتاب را چاپ كنی بگو تا فكری برایش بكنم. رفتیم و گفتیم. گفت: من با استاد قراردادی ندارم ولی برای این كار هزینه كردم پول حروفچینی، ویرایش و غلطگیری دادم. هزینههایی كه كردم را پرداخت كنید، كتاب مال شما. حرفهایش را به استاد گفتیم. گفت: اشكالی نداره پولشو بدین بعد از حق الزحمه من كم كنید. كتاب را گرفتیم و چاپ كردیم. روزی كه كتاب چاپ شده دختر سروان را به همراه حقالترجمه خدمتشون میبردم، تمام كوچه را برای گازكشی كنده بودند. به خانم خانلری گفتم خدا را شكر گاز هم تا كوچه تون اومد. دیگه راحت شدین. حالا بایست یكی را بیاورید خونه تون را گازكشی كند.خندید و گفت: والله چی بگم.باید یكی را پیدا كنیم كه بشناسیمش. به هر كس كه نمیشه اطمینان كرد و گفت بیاد خانه آدم.
با اتفافاتی كه افتاده بود گویی ترس دلش را برده بود. درست مثل غمی كه بعد از مرگ پسرش آرمان در چشمهایش لانه كرده بود؛ بیم و هراس در وجودش ریشه دوانده بود. هیچ وقت شاد ندیده بودمش. حتی در نشستهای خودمانی كه طبع بذله گو و روح شاعرانگی استاد گل میكرد و با تسلطی كه بر ادبیات ایران و جهان داشت لطیفهها و نكتههای ناب و نغز میگفت، موج شناور این هراس در نگاهش دیده میشد.
گفتم اگه دنبال آدم مطمئن میگردین سراغ دارم. یكی از بستگان شریكمان آقای قاسمی این كاره است. لوله كشی منزل ما را هم ایشان انجام دادند. آقای قاسمی خودشان هم فنی كارند.دوست داشتید بهشون بگم. قاسمی را یكی دوبار همراهم دیده بود. گفت: آقای قاسمی هم همراشون میان؟ گفتم چشم میگم همراشون بیاد. قاسمی به همراه دوستش رفت و لوله كشی گاز را انجام دادند.
خانم دكتر خانلری جدا از نظر ادبی، از نظر خانوادگی نیز جایگاه ویژهای داشت. او نوه پسری شیخ فضلالله نوری و نوه دختری محدث نوری بود. در واقع میتوان گفت دختر عموی نورالدین كیانوری میشد. در سال ۱۳۲۰ با دكتر خانلری كه همكلاسی بودند و هر دو ریشه در شهرستان نور داشتند ازدواج كرد. حاصل این ازدواج یك دختر به نام «ترانه» كه آرشیتكتی حاذقند و درفرانسه زندگی میكنند و دختری به نام نگین دارند. پسری هم داشتند به نام «آرمان» كه در ۸ سالگی بر اثر سرطان درگذشت. مرگی غمناك كه فاجعه غمانگیز مرگ او باعث شد خانم خانلری از هر گونه فعالیت اجتماعیاش دست بشوید و فقط به فعالیت ادبی بپردازد. عمق این درد كمر شكن را در «نامهای به پسرم» كه توسط دكتر خانلری نوشته شد به خوبی میتوان احساس كرد آنجا كه میگوید: «سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود.» خانم خانلری آثار ارزشمندی در زمینه تالیف و ترجمه از خود به جا گذاشت. او اولین زن ایرانی بود كه دكترای ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران دریافت كرد. مهین بانویی كه حریم حرمت همیشه چون فرشی زیر پایش گسترده بود. او ۴۹ سال همكار، دوست و غمخوار دكتر خانلری بود.
بعد از چاپ كتاب دختر سروان گفت: معلومه كارتان را بلدید. تریستان و ایزوت نام دو دلداده است. مثل شیرین و فرهاد یا لیلی و مجنون. از نظر ادبیات تطبیقی كار درخور تاملی است . نویسندهاش یك فرانسویه. سالها پیش این كتاب را ترجمه كرده بودم و بنگاه ترجمه و نشر كتاب چاپش كرد. ببینم میتوانید كاری بكنید كتاب را از حبس دربیارین. بنگاه ترجمه و نشر كتاب كه روزی یكی از بزرگترین موسسات چاپ كتاب به سرپرستی استاد احسان یارشاطر بود، دیگر وجود خارجی نداشت. این موسسه و چند موسسه دیگر با هم ادغام شده و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی را تشكیل دادند. دفترش در پایین ساختمانهای آ.آس. پ قرار داشت. مدیرش هم آقای دكتر بروجردی داماد امام بود. شانسی كه آوردیم آقای كامران فانی از مشاوران آنجا بود و با رفاقت و سلام و علیكی كه با ایشان داشتیم با پرداخت هزینه حروفچینی كتاب با لطف و مهربانی ایشان مشكل كتاب حل شد و ما آن را چاپ كردیم.
در حال برنامهریزی برای چاپ كتاب «شاهكارهای هنر ایران» اثر پروفسور پوپ كه استاد ترجمه كرده بودند، بودیم. اتفاقی كه بیصبرانه منتظرش بوده و روز شماری میكردیم افتاد. چاپ كتاب تنها مجموعه شعر ایشان یعنی «ماه در مرداب». چاپ اول كتاب سال ۱۳۴۳ بود. بارها برای تجدید چاپ این كتاب نقزده بودیم تا روزی كه خودش گفت: تصمیم گرفتم ماه در مرداب را تجدید چاپ كنم. منتهی مقدمه ش باید عوض بشه و چند شعر تازه هم به آن اضافه خواهد شد. بخشی هم دارد كه نامههای رد و بدل شده بین من و نیما و اخوان است، البته به شعر. با شفیعی مشورت كردم گفت اسمشو بذارین اخوانیات؛ اما شخصا این عنوان را نمیپسندم بالاخره باید اسمی برایش انتخاب كنم.
این كتاب، بعد از چند نامه به شاعری جوان محبوبترین كتاب من از دكتر خانلری بود. مخصوصا اینكه شعر معروف و بحث برانگیز عقاب هم در این مجموعه بود. خانلری این شعر را با مضمون: «به دوستم صادق هدایت» تقدیم كرده بود و زیر تقدیمنامه آورده بود: «گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد … عقاب را سال عمر سی نباشد. – خواص الحیوان.» تقدیم نامهای كه سالها خوراك مخالفانش شده بود و با آن تیرهای زهرآگینی به طرفش پرتاب میشد. خیلیها خانلری شاعر را با شعر «عقاب» میشناسند. چونانكه فریدون مشیری را با شعر «كوچه».
در حین حروفچینی و نمونه خوانی، استاد ،كارش به بیمارستان كشیده شد. از آنجایی كه كتاب اضافات زیاد داشت، مصر بود قبل از چاپ نمونههای چاپی آن را حتما ببیند. یكی از روزهایی كه نمونه چاپی را خدمتشون در بیمارستان آبان بردم. همسر غمخوارشان را دیدم كه با دستهایی لرزان در حال تراشیدن ریششان هستند. ریش تراش را از دستشان گرفتم. در حال تراشیدن ریشش بودم، پرستار زیبایی كه بیشتر به مانكنها میماند و عینك شیشهای بزرگی روی چشمان عجیبش داشت، برای دادن قرصها آمدند. دكتر به طنز به ایشان گفت: حیف آن چشمهای قشنگت نیست؟ چرا پشت شیشه قایمش كردی دختر جان؟ پرستار زیبا نه گذاشت و نه برداشت و گفت: برای اینكه همیشه چیزهای قشنگ را پشت شیشه تو ویترین میذارند آقای دكتر! دكتر خانلری با آن نگاه همیشگیاش لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت. لابد در ذهنش فكر میكرد نه! طرف از آن حاضر جوابهایی است كه یك تنه حریف جمع باده نوشان است.
روزی آخرین نمونه چاپی ماه در مرداب را جهت گرفتن امضای چاپ خدمتشون بردم تا پس از تایید ایشان برای چاپ فرستاده شود. عدهای از اساتید دانشگاه به ملاقاتشان آمده بودند. در میان همهمه و خوش و بش، یكی از آنان كه گویا ید طولایی در ول گویی داشت پرسید: آقای دكتر! حضرتعالی چند سال دارید؟ سوالی كنایه آمیز و نیشدار. طوری كه جمع به یكباره ساكت شد. دكتر خانلری با نگاه همیشگیاش كه در پس آن همواره میشد توفان درو كرد؛ با زهر تلخی به او گفت: ۲۵۰۰ سال آقا. جوابی بسیار عمیق و معنی دار، شاید به گستره تاریخ.
دكتر خانلری آنقدر زنده نماند تا با چشم خود كتاب چاپ شده ماه در مرداب را كه نسبت به چاپ آن وسواس زیادی داشت به چشم خود ببیند. سرانجام در اول شهریور ۱۳۶۹، خسروی كه همواره در غم ایران بیمار بود؛ در سن ۷۷ سالگی در حالی كه بر اثر ناملایمات روزگار بسیار شكسته خاطر، آزرده جان، خسته تن و رنجور شده بود چشم از این جهان فرو بست و ایران را از داشتن یكی از شایستهترین فرزندان خود كه از معماران فرهنگ و ادب بود، محروم ساخت. رابطه او با فرهنگ ایران زمین مانند رقص و رقصنده بود كه در یكدیگر آمیخته بودند. ۶ ماه بعد از سفر بیبازگشتش همسر وفادارش نیز در ۶ اسفند ۱۳۶۹ به او پیوست تا در آن دنیا هم تنها نباشند. هر دو برگهایی از تاریخ بودند كه هنوز آنچنان كه باید نوشته نشدند و این یكی داستان است پر آب چشم.
«گشت غمناك دل و جان عقاب/ چو ازو دور شد ایام شباب/ …/ سوی بالا شد و بالاتر شد/ راست با مهر فلك همسر شد/ لحظهای چند بر این لوح كبود/ نقطهای بود و سپس هیچ نبود …» مدیر انتشارات معین
لیما صالح رامسری
منبع: روزنامه اعتماد
با درستی و شادی.
سپاس فراوان دارم از شما و آقای رامسری مدیر فرهنگ دوست و سخت کوش انتشارات معین از یادکرد بزرگی چون استاد خانلری و همسرشان با نوشتاری بسیار شیوا.
با سپاس و احترام فروان.
اکبری کتابگر فرهنگ ایران زمین.