دررؤیاهای سایه روشن کودکی ام همواره پایان ِجهان ، نصف جهان بود. اگر گذشتگان در روزگاران دور ، بنا به زبانزدی مشهور معتقد بودند لیس وراء عبادان قریه ( نیست زان سوتر زعبادان دهی ) و پایان جهان و نهایت دنیا را«عبادان» ( آبادان ) می دانستند و منوچهری دامغانی ، درقرن پنجم هجری می گفت : برفراز همت او نیست جای / نیست آن سوترز عبادان دهی ، این دوری وپایانی عالم ، در عوالم من « اصفهان» بود.
به قول ناصرخسرو شهری برهامون نهاده که آب وهوایی خوش داشت اما درتخیلات کودکانه ام سرزمینی دورافتاده از زادگاهم (تاکستان) که همیشه در نظرم تکه ای کنده شده ازهمان بهشتی بود که در قصص خوانده بودم . پدیدۀ گریختن از یکنواختی زندگی یا به قول قدما رحل اقامت افکندن در دیاری دیگر ، یا به عبارت بهتر ، تجربۀرویایی با پدیدۀ «سفر» نیزاول بار دردوران زندگی ام (آن هم در کودکی) در سفر به اصفهان دست داد. از آن سفرهایی که در ذهنیت کودکانه ، حادثۀ وسوسه گر و پرجذاب سفردور درازی بودکه مطلقا دوست نداشتم به پایان برسد ؛ مشابه آنچه در سفرهای دور دنیا در هشتاد روز ژول ورن یا در قصه های شهرزاد قصه گو ازری وروم و بغداد و ترکستان خوانده بودم . در سال 1354 باهمسفری مادرم ، وزن عمو و پسرعمویی که دوسه سالی از منِ کودک شش ساله کوچکتر بود به اصفهان آمدیم و یک هفته ای در منزل برادرم (که به اقتضای حرفه اش ساکن این شهرشده بود) ماندیم و گشتیم و سرشاراز لذت شدیم . هنوز خاطرۀ خوش آن سفرهمراه من است . از تهران با اتوبوس های خوش خرام و فریبندۀ موسوم به «تی بی تی» راهی شدیم ؛ البته ازنوع «سوپر» ، با آن پرده های مخمل سبزکه تداعی گرسراپردۀ دربارسلاطین بودو فرش زرشکی و قرمزِ موازی میان دو ردیف صندلی ها ، صحنه های باریافتن سفرا و پیام آوران را به محضرشاهان پیش چشم مجسم می کرد که باچه آرامی برفرش قرمزقدم می گذاشتند؛ فرش باریک درازی که البته القاکنندۀ این حس بود در تمیزی آن همۀ مسافران نیز باید دل بدهند . درسراسرِ راه سپردن درآن سفر ، شاید مواقعی خیلی اندک بر صندلی نشستم. خستگی ناپذیر درباریکۀ میان دو ردیف صندلی های اتوبوس می ایستادم و همواره به مقابل خیره بودم . این ایستادن ها و خیره شدن ها به مسافت های از راه نرسیده و چشم دوختن به کوه ها ودشت های افق دید ، گویی در نظرم هم برسرعت اتوبوس می افزود وهم مقصد را نزدیکتر می کرد ! در طی این چهل سال ، بارها و بارها به اصفهان سفر کرده ام . اما جزیک باردیگر، هیچ وقت ، آن سفر تکرار نشد وآن همسفرهم هرگز کنارم ننشست. هیچ یک از آن« بارها » هم نتوانست برجلوه های چشم نواز و بر خاطرات نقش زنندۀ تصاویرِ ماندگارِآن سفر، سایۀ کم رنگ شدگی بیفکند. برای آن سفر وآن همسفرکه عزیزترین کس زندگانی ام بود دلم چقدر تنگ شده است …
بعدها البته ازهر فرصتی که پیش می آمد ازسفر کردن به اصفهان غفلت نمی کردم .اما باید صادقانه اعتراف کنم که حس وحالات روحی من همواره به اصفهان ومردمش حسی آمیخته از « دلدادگی ورنجیدگی » بوده است . جلوه های فریبنده وپر نازک خیالی های هنر و معماری و طبیعت آن از زبان نویسنده ای چون دکتر اسلامی ندوشن که درعنفوان نوجوانی ودر دورۀ دانش آموزی وقتی این تعابیر را از او می خواندم بی تردید حس دلدادگی ام را به این شهر تشدید می کرد: «دمدمۀ های اردیبهشت ، اصفهان چون شاهزادۀ افسون شدۀ افسانه است که طلسمش را شکسته اند و آرام آرام ازخواب بیدار می شود .شکوفه های به وبادام رؤیاهای پرپرشدۀ اویند و بید مجنون ، معشوقه ای که زلفهای خود را براو افشانده است .اما بهارجاویدان دراین رنگها ونقش های کاشیهاجای دارد .بهارمنجمدورمزآلود؛ چنان که گویی کالبد بنا مینایی است که روح ایران را درآن حبس کرده اند »(1) . همچنین وقتی در دوران دانشجویی ، از اصفهان ِتوصیف شده در سفرنامۀ ابن بطوطه می گذشتم آن حس دلدادگی آمیخته به نوعی «تناقض وناباوری » شد: « اهالی اصفهان مردمی خوش قیافه اند .رنگ چهرۀ آنان سفید وروشن ومتمایل به سرخی است . شجاعت و نترسی از صفات بارزایشان می باشد . اصفهانیها مردمان گشاده دست اند. همچشمی و تفاخری که میان آنان درمورد اطعام ومهمان نوازی وجود دارد منشأ حکایات غریبی شده است . مثلا اتفاق می افتد که یک اصفهانی رفیق خود را دعوت می کند و می گوید : بیابرویم نان و ماس باهم بخوریم .ولی وقتی او را به خانه می برد انواع غذاهای گوناگون پیش او می آورد. اصفهانیها به این رویۀ خود مباهات زیاد می کنند . هردسته از پیشه وران اصفهان رئیس وپیش کسوتی برای خود انتخاب می کنند که او را «کلو» می نامند.دسته های دیگرهم که اهل صنعت وحرفه هستند به همین نحورؤسایی برای خود برمی گزینند. جوانان مجرد این شهر جمعیت هایی دارند وبین هرگروه باگروه دیگررقابت وهمچشمی برقراراست ؛ مهمانیها می دهند وهرچه می توانند دراین مجالس خرج می کنند ومحفلی عظیم باانواع غذاهای مختلف فراهم می آورند. حکایت می کردند که یکی ازاین دسته ها ، دستۀ دیگر را به مهمانی خوانده و غذای آنان راباشعلۀ شمع پخته بود . دستۀ دیگر که خواسته بود تلافی بکند دردعوتی که متقابلا به عمل آورده بود برای تهیۀ غذا به جای هیزم ، حریرمصرف کرده بود ….»(2) . حس متناقض وناباورانه ای که ازمشاهدۀ «اصفهان ِابن بطوطه» دست می داد بیشتر حاصل ِدوگانگی میان پاره ای توصیفات ابن بطوطه با «اصفهان» درپیش چشم یا درخلاف کامل با بعضی گفته ها وشنیده ها و دیده های رهگذران و اصفهان گردان بود . معمولا قضاوت های نخستین( هر چندنادرست ) در خصوص بعضی سوانح زندگی و رفتارها ، چنان در ذهن جاگیرمی شود که بعدهابیشتر اظهارنظرها برپایۀ آن «قضاوت نخستین » استواراست . البته درمیانسالی و با اندوختن تجربیات ازحالات و سکنات مردم دیگر مناطق ایران و نیز با کمی تأمل بیشتر در رفتار ومنش زندگی آن دستۀ ازمردم اصفهان و کاسبان وطایفۀ تجارت که به نوعی ترسیم کنندۀ آغازین چهرۀ شهر خود در اذهان تازه واردان ورهگذران بوده اند آن «تناقض وناباوریِ رنگ گرفته از رنجیدگی » باید بگویم خیلی رنگ باخت وبه پستوهای ذهنم رفت . «جزئی نگری » و«نکته یابی » و «دوراندیشی محتاطانه و گاه کمی افراطی »را شاید بتوان اوصاف غالب منش های رفتاری وگفتاری بیشترمردم اصفهان دانست . اینکه دراذهان و اقوال ، اصفهانی ها عمدتاً به صفت «حاضرجوابی ونغزگفتاری» نامبردارشده اند حاصل همین «جزئی نگری ونکته یابی »آنان است . طبیعتا وقتی این نوع نگرش ( یعنی جزئی نگری ، نکته یابی ،دوراندیشی محتاطانه ) در مراودات بامسافران و رهگذرانی لحاظ می شود که به اقتضای «نفس سفر» فرصت یا دقتِ پرداختن به جزئیات را چندان ندارند یا وقتی مردم دیگرشهرهای ایران که اصولا درنگاه خود به مظاهر زندگی به پای اصفهانیان تااین میزان جزئی نگرونکته یاب نیستندو گذارشان از این شهرمی گذرد مایۀ چنان «تناقضاتی» دراذهان قوت می گیرد.
باهمۀ آنچه اززمینه های « تناقض وناباوریِ رنگ گرفته از رنجیدگی ام» گفتم بی تردید وجوه«دلدادگی ام » به اصفهان بسی بیشتر و بیشتراست .این شهر همواره در نظرم ، حکم روح ظریف وپرطناز و جلوه گر ِانواع شگردهای هنری و خلاقیت ِ تن و پیکر خستگی ناپذیری را داشته که به هنگام فراغت از کوشیدن ورهایی از مظاهر دنیوی زندگانی ، آرامش خود رادر دل سپردن به این جنبه های روحی خود جسته است . اگر دیگر شهرهای بزرگ وصنعتی ایران را «تن و پیکر» بینگاریم اصفهان ، آن روح ظریف پرطناز است . من هم با دکتراسلامی ندوشن بسیار موافقم که «روح ایران» در نقش ونگارهای مینایی بناهای اصفهان حبس شده است . نقش هایی که به گفتۀ او جلوه گر هم دنیای خواب است و هم دنیای بیداری ، هم ضمیرآگاه است و هم ناآگاه ، هم گذشته است و هم آینده! یابه بیان شاعرانۀ تراو :«این نقش ورنگ ها آرزوها ورؤیای جهانی بهتر را درخود دارند .جهانی شبیه به بهشت که درآن کوشیده شده است تا ناپیداکران درمحدودجای گیرد وآشیانه ولانه ای برای نامحدود جسته شود.» (3)
ازجنبۀ دیگرهم اصفهان درمیان شهرهای ایران ( اعم ازشهرهای متجددوصنعتی یا شهرهای تاریخی وفرهنگی ) تشخص ویژه ای داشته است . ازانگشت شمار شهرهای پروسعت ایران است که «تاریخ » نه در کتابخانه ها و دانشگاه و مؤسسات آموزشی که در شهر و درمیان مردم حضورداشته ، هنرو فرهنگ ازگذرگاه هایش گذشته ، ونسیم خرمی وسبزی وطبیعت سرزنده از دل شهر واز میانۀ «مادی ها»(4) ومحلات ، وزیده و سربرآورده است . همچنین «اصفهان» و« زبان فارسی » در ذهنیت من پیوندی ناگسستنی دارند. در تاریخ فرهنگی معاصر ایران ، ازاین شهر دو شخصیت بسیار تأثیرگذار درعرصۀ زبان فارسی به ظهورآمده که حق انکارناپذیری به گردن زبان فارسی معاصر وفرهنگ ایران داشته اند : استاد ابوالحسن نجفی که بعضی توانایی های متروک شدۀ زبان فارسی را احیاکرد و استاد دکتر محمدرضا باطنی که ناتوانایی ها و عقیمی زبان فارسی را شناساند وچاره های کار را نشان داد (5) . پژوهش ها و نتایج هردو استاد، درعرصۀ زبان فارسی بی تردید بی نظیراست .همۀ مترجمان و نویسندگان وویراستاران وهرآن کس که دل درگرو «زبان فارسی » دارد ونیز پژوهشگران واستادانی که در آینده زمینۀمطالعاتشان «زبان فارسی » خواهد بی شک سخت نیازمند آثاراین دواستاد فرهیخته اند. استادان گرانقدری که ازاصفهان برخاسته اند. اگر خاستگاه زبان فارسی خراسان است ، اصفهان به اعتبار حضورهمین دودانشمند زبان شناس ،خاستگاه «تأمل» درزبان فارسی است .
آن رؤیاهای کودکانه ازفروافتادن پاره ای ازبهشت برانتهای زمین و ماجرای این دلدادگی ها ، همیشه انگیزه های سفر را به اصفهان در دیده و دل سرزنده وپرشورنگه داشته است . هر فرصت پیش آمده را مغتنم شمرده وبراستی اگر «آب» دستم بوده برزمین گذاشته وراهی اصفهان شده ام . چنین فرصت مغتنمی خوشبختانه، آن هم در این روزهای انزوا گزینی و درخودماندگی، دوباره دست داد و به بشارت گروه زبان وادبیات فارسی دانشگاه اصفهان( که دو روزی به شماری ازفارغ التحصیلان ودانشجویان تحصیلات تکمیلی وعالی درقالب کارگاه ، روش تحقیق درس بدهم ) و به اشارت دوست فرهیخته جناب دکتر شفیعیون موکب سفر را در خزان به صوب «اصفهان ِ نصف جهان » دردو شنبه 17آبان 1395گسیل دادم . جلوۀ تمام عیاراصفهان در خاطراتِ جهانگردان معمولا درموسم «بهار» توصیف شده است اما من در«خزانِ نیمه جهان» پای به آن نهادم .
طبیعتِ «خزان » شاید در نظر هرگردشگر خوش گذرانی که «بهاراصفهان » را دیده اندوه زاباشد واگر روزگار«ترسالی ها»ی اصفهان و «سرمستی های» زاینده را هم از پرآبی به دیده آورد بی شک اکنون با مشاهدۀ لب خشکی اصفهان و پژمرد گی وبی زایندگی زاینده رود که ازاهدای قطرۀ آبی هم ناتوان است حالت تحسر جانگزایی به او دست می دهد که کم شباهت به عمق غم خاقانی شروانی از رؤیت خرابه های تیسفون ندارد . حالتی که به من دست داد و یاد سرودۀ یکی از شاعران هم ولایتی ام در سوگ زاینده روز افتادم :
دیدمش زاینده رودی که دگرزاینده نیست / اصفهان بی رود زیبایش تو گویی زنده نیست
زهرخندی برلبانت می نشاند رودخشک / خندۀ تلخی که برلب می نشیند خنده نیست …(6)
لیکن ازغمزدگی نظّارگیان این حال وروزاصفهان ، که سوگوارخشکی وپژمرگی طبیعت آنند بگذریم باید سوگوار خزان دیدگی «روح وجلوۀ این نیمۀ جهان » شد . وسعت یافتگی بی حدو کرانۀ شهر ازهرسو، احداث بزرگراه ها وپل های هجوم آور مظاهرزندگی پرمشغلۀ کلان شهرکه عرصه را عجیب برنفس کشیدن «سنت ها و قدمت ها » تنگ کرده و اصفهان را به گونه ای آدم خسته ودرمانده و کم حوصله درآورده است که دیگر به دشواری می توان نشانی ازآن «روح ظریف وپرطنازو جلوه گر ِانواع شگردهای هنری وخلاقیت» دراو سراغ گرفت . «تاریخ وهنر» هم ازجای جای شهر رخت بربسته وتنها در چند جای محدود، به ماندن خود دلخوش کرده است .
سری هم به بازارهنر وصنایع مستظرفه درگرداگرد میدان نقش جهان زدم . صنعت گران اصفهان با پرتکلف کردن و سخت در بند پرِپیچ وخم جلوه گر های بیشتر بودن درعرصۀ صنایع دستی ، این هنر را روزبه روز ازدسترس دورترو دورترکرده اند . تمام حظ و بهرۀ انسان از صنایع دستی و آثارهنری اصفهان محدود به صرف «دیدن» شده است . در نظر هنرمندان اصفهان، گویی که صنایع دستی را باید تا می توان به گونه ای خلق کرد که «دست» کمترین بهره ها را ازآن ببرد واین آثار تنها برای «دیدن» باشد. زمینه ها وطرح ها هم عمدتا دررنگ های یکنواخت فیروزه ای و لاجوردی و یشمی بر پسزمینه های سیمین و مسین است ، بی هیچ تنوعی ، تکراری ، «چشمگیرو چشم زننده» و فقط درخور نگه داری در گنجینه ها یا در گوشۀ اتاقی و برلبۀ میزی یا جای دیگر… دریک کلام کوشیدن برای هرچه دورکردن بیشتر انسان از هنرهای صنایع دستی …
درکتابی خواندم که اگر آگاهانه و به عمد در ارتقاءِ «فضیلت» بکوشیم و مراتب فضلیت را افزون کنیم به تبع ، آن را از دسترس انسانها دورتر کرده ایم . وقتی فضلیت از دسترس دورشود بیشترین آسیب ها را، اخلاق درجامعه خواهد دید . این سخن به نظر ، در خصوص تعالی بخشیدن جلالت مآبانه و گران قیمت کردن آثار هنرهای دستی هم مصداق دارد . وقتی این صنایع آن قدر ازدسترس مردم دورباشد که نتوانند با دست لمس اش کنند ، نتوانند براحتی دراختیارداشته باشند و نتوانند در زندگی روزمره به کارش گیرند ، ذهن ها و ذائقه ها ودست ها ، ناگزیر به «ابتذال و تصنع» یا گشودن «در»به سوی «مصنوعات خارجی وبدل » ازچین ماچین روی خواهد آورد …
حاصل این گشت وگذار چندروزی دراصفهان «دلدادگی ها » را به « دلزدگی هاو دلسوختگی ها » مبدل کرد. نمی دانم اگر افتخار نمی یافتم که در محفلِ انس ومحبتِ یاران همدل وفرهیختۀ اصفهان در آن ضیافت شام خاطره انگیزدر «دارالسرور»ِ(7) سردبیرعیار مجلۀ دریچه حضوریابم وآن همه ادب درس ونفس وهنرو موسیقی و آواز را در محضر بزرگان جمع آمده درآن شب شاهد نمی شدم (صدرنشینانش ، استاد جمشید مظاهری و دکترنوریان بودند ودیگران هم همگی از طایفۀ فضل وفضلیت ) یا سعادت رویارویِ سینه به سینه با تاریخ صفویه و تاریخ معاصرایران در تخت فولاد نصیبم نمی شد و به دیدارافتخارآمیزبزرگان و نام آوران فرهنگ وسیاست و تاریخ و هنر ومذهب آن روزگاران واین دیارنائل نمی آمدم ( میرفندرسکی ، درویش عبدالمجید طالقانی ، سرداراسعدبختیاری ، صمصام السلطنه ، لطف الله هنرفر، آقانجفی اصفهانی ، استاد جلال الدین همایی ، استادتاج اصفهانی ، استاد حسن کسایی ، دکتر عبدالجواد فلاطوری ، و….) تحفۀ سفراصفهان را درچه می دانستم …
درراه بازگشت ، آن کودک درونِ بی قرارِرسیدن به اصفهان ، مدام درصندلی فرورفت ودیده ازدیدن اطراف بربست . مطلقا به «پیش رو» ننگریست ، درگذشته ها دم زد ، «چشم دل» به عقب و ازروزهای خوش وخرم رفتۀ اصفهان خاطره ها داشت . یاد نخستین سفر ، لحظات هیجان آور وبی صبرانه منتظر ِرسیدن ، نگرانی های مادر ازاینکه برکف اتوبوس بیفتد یا تشنه و گرسنه باشد ، کناره های مصفای زاینده رود ، صدای خروشان جویبارها ازمجاری پل خواجو ، صدای ممتدگوش نواز وطنین افکن سمِ اسبان در میدان نقش جهان و….
- برای اطلاع کامل از این نوشته دکتراسلامی ندوشن نک : محمدعلی اسلامی ندوشن «بهاردراصفهان» ، صفیرسیمرغ ، (یادداشت های سفر) ، انتشارات توس ، تهران ، 1357، ص 203
- سفرنامۀ ابن بطوطه ، ترجمۀ دکترمحمدعلی موحد ، مؤسسه انتشارات آگاه ، تهران ، 1370، جلد اول ، ص246-247. ابوعبدالله محمدبن عبدالله طنجه ای ( 703- 779ق) جهانگردمعروف عرب بود که سفر دور درازی را به شمال افریقا ، مصر وشام وحجاز و عراق وایران و یمن و بحرین در 725ق آغاز کرد .او در پایان این سفر ، درسال 756 ق حاصل مشاهدات و تجربیات خود را درسفرنامه ای موسوم به رحلۀ ابن بطوطه ( یا تحفه النُظّار) به قلم آورد. مترجم فارسی در دیپاچه و مقدمۀ کتاب (ص5-44) مشروح دربارۀ این اثرسخن گفته است .
- «بهاردراصفهان» ، صفیرسیمرغ ، (یادداشت های سفر) ، ص 203- 204.
- «مادی» به جوی ها و آبراهه های میان شهر در اصطلاح محلی مردم اصفهان گفته می شود .
- اشارۀ نویسندۀ مقاله به این آثار دکترمحمدرضا باطنی است : دربارۀ زبان فارسی ، انتشارات آگاه ( چاپ مکرر) ؛پیرامون زبان وزبان شناسی ، انتشارات آگاه ( چاپ مکرر) ؛ «هیچ خطری زبان فارسی را تهدید نمی کند » ، «خط فارسی را نمی توان اصلاح کرد» ، زبان فارسی درچندگفت وگو ، سیروس علی نژاد، انتشارات آگاه، تهران ، 1388،ص 107- 155)
- ادامۀ غزل «زاینده رود» سرودۀ یوسف رحمانی:
شب که روشن می شود پیرامُن زاینده رود/ هیچ مسئولی ز بی آبی آن شرمنده نیست
رود بی آب است ولبخند از لبانم رفته است / بسترزاینده رود از زندگی آکنده نیست
حق مطلب بوده گرنصف جهانش خوانده اند/ گرچه می دانم که این ادبارهم پاینده نیست
اصفهان بازنده رودش خرم وزاینده است / خشکی این رود برنصف جهان زیبنده نیست
گریه ام می گیرد ازرودی که دیدم مرده بود / شب دگرزاینده رود اصفهان تابنده نیست
دلخوش از آینده باید بود و با زاینده رود / رود بی زایندگی زیبندۀ آینده نیست
نک : قول وغزل معاصران ، نقدوبررسی کتاب تهران ، شماره 40، پاییز1392،ص 39.
7- «دارالسرور» تعبیراستاد مظاهری است دربارۀ منزل سرور فرهیخته ام جناب زهتاب سردبیر مجلۀ دریچه . خانه ای سرشارازآرامش وسرزندگی
فرهاد طاهری