میراث مکتوب- آنچه در ادامه میخوانید گفتاری از استاد محمدعلی اسلامی ندوشن دربارۀ حافظ شیرازی است که در گفت و شنود با کریم فیضی طرح شده و در کتاب «زندگی، عشق و دیگر هیچ» به چاپ رسیده است.
حافظ همه را به طرف خودش میکشد. او شاعرى مردمى است. اگر در خانههاى ایرانى کتاب دیگرى هم نباشد، «دیوان حافظ» یافت میشود. رازى در کار حافظ هست که توانسته است تا این حد خود را نزدیک به دل بکند. او براى مردم ایران مطرح است؛ بنابراین من در گرایش به حافظ تنها نیستم، خیلیها این گرایش را دارند، اعم از اینکه کاملا متوجه معانى او بشوند یا نشوند، براى اینکه معانى حافظ پیچیده است. تصور میکنم دلیل مقبولیت حافظ این است که نقد حال مردم را گفته است. او بر درد دلهاى همگانى ایران انگشت گذارده است؛ به این علت است که این اندازه مورد توجه قرار گرفته است.
هر وقت که حافظ را باز میکنید، میبینید که گوشهاى از درون شما را حکایت میکند؛ از همین روست که لقب «لسان الغیب» به وى داده شده و این عنوانى است که به شاعر دیگرى داده نشده. باز به همین علت است که از او فال میگیرند. در دنیا سابقه ندارد که کتابى اینقدر نزدیک به دل مردم باشد، اعم از باسواد و بیسواد و با هر درجه از مقام اجتماعى و هر درجه از سن یا معلومات. واقعاً حافظ زبان خاصى دارد. تنها زبان کلام نیست، بلکه یک زبان درونى است که به نداهاى درونى مردم جواب میدهد و باعث شده است که اگر کسى بخواهد درد دل خود یا سرنوشت خود را بشنود، به او روى ببرد. مقبولیت حافظ، از این جهت است. حافظ زبان حال تاریخ ایران است. تاریخ و سرگذشت دردناک این کشور در حافظ خلاصه شده است و او بیان حال میکند.
در یک مرحله از عمر ممکن است که فقط آهنگ شعرهاى حافظ ربایش داشته باشد و آدم را به طرف خود بکشد، بیآنکه معانى را درک کند، چون کلمات و اصطلاحات حافظ براى هر کسى روشن نیست. من در سنین پایین بیشتر به دلیل ربایش موسیقى کلمات حافظ به او توجه میکردم، از این جهت که اصطلاحات و کلمات خاصى در او تکرار میشد و تشعشع معانى خاصى ایجاد میکرد. مفاهیم براى یک نوجوان مفهوم نیست، ولى او در جاذبه همان ابهام کلمات قرار میگیرد، و این خاصیت کلام حافظ است. عجیب این است که معانى حافظ هیچ تازگى ندارد. دیگران هم آنها را گفتهاند. دیگران و معاصرانش هم آنها را بر زبان آوردهاند. معانى همان است. این جادوى کلام اوست و پروراندن این معانى با این آهنگ خاص، که وى را استثنایى کرده است، وگرنه انصاف باید داد که حافظ حرف تازه چندانى ندارد، بیان تازه دارد.
حافظ کیست؟
چند خصوصیت در حافظ هست که به سبب آنها شاخص است. یکى انعکاس دولایه بودن تاریخ ایران در شعر اوست و عارضه تزویر و دورنگى که به فراوانى روى آنها انگشت گذارده. هیچ کس به گونه حافظ آن را تکرار نکرده و بهتر از او بیان نکرده است. حافظ روى دردهاى اصلى و جامعه ایرانى انگشت گذاشته و دورنگى و دولایگى یکى از آنهاست و از عوارضى ناشى میشود که گریبانگیر تاریخ ایران بوده است. دومین چیز جستجوى ناکجاآباد زندگى است از طریق عشق و دنبال کردن نیروى مرموز و گمشدهاى که بشر به دنبال آن است؛ یعنى نیروى هستى و گوهر هستى. اگر حافظ با همین استعداد در دورانى دیگر مثل دوران سامانى به دنیا آمده بود یا در کشور دیگرى چشم به هستى گشوده بود، آیا مسائل را به این صورت مطرح میکرد؟ تراکم مسائل ایران بعد از دوران مغول و در دوران ایلخانى، به گونهاى است که حدود ۸۰۰ سال تاریخ در یک نقطه متمرکز شده و به حافظ رسیده است و وى در واقع میراثخوار سلسله مسائلى است که گذشتگان کمتر به آن دسترس داشتند. تراکم زمان به عهد حافظ رسید و به این علت او توانست ترجمان و سخنگوى چنان زمانه و وضعى باشد.
زمان حافظ در تکوین او خیلى مؤثر است. او در برههاى قرار گرفته که زایندۀ کل گذشته و حوادث گذشته است و این یک خمیرمایه فکرى و احساسى به وى داد که اگر در دوران دیگرى بود، یقیناً به این صورت درنمیآمد. حافظ حتى اگر صد سال قبل از خودش، در دورهاى نزدیک به سعدى بود، باز به این صورت در نمی آمد.
زندگى شخصى
از زندگى شخصى حافظ چیزى نمیدانیم؛ علتش این است که کنجکاوى براى ثبت جزئیات زندگى بزرگان، آن مقدار که در نزد خارجی ها هست، در ایران وجود نداشته است. در ایران اثر شخص بیشتر از زندگى شخص مهم است. این جزو سیره و عادت ایرانیهاست که به زندگی شخصى گوینده یا عالِم توجه نداشته باشند، همانطور که اطلاعات اندکى از زندگى ابن سینا و رازى و فردوسى داریم. اگر اینان خودشان به چیزى اشاره نمیکردند، دیگران معمولا از سرش میگذشتند. حافظ هم از این نوع است. اشارههاى بسیار اندکى به زندگى خود دارد، از جمله اینکه فرزندش در کودکى مرده است یا به فقر خویش اشاره میکند و امیدهایى که داشته و چیزهایی که او را شاد یا غمگین میکرده. از اینها که بگذریم، دیگر چیزى از زندگى او استنباط نمی شود. مسلماً زندگى فقیرانهاى داشته، اما نه اینکه محتاج باشد: وظیفه گر برسد، مصرفش گل است و نبید! خارج از این موارد، دیگر اطلاعی از زندگى او نداریم. میدانیم که زنى داشته و فرزندى و خانهاى محقر و تعدادى کتاب. به طور کلى زندگى ساده و فقیرانهاى داشت. زمانى درسى میداد. گویا عواید موقوفاتى هم بوده که به کسانى که مدرسان پرداخت می شد.
حافظ در عصر خودش هم شاخص بود، هم نبود. شاخص بود، چون از اول جوانى در مجلس قوامالدین حسن ـ مستوفى شیراز ـ حضور مییافت. او مرد ثروتمندى بوده که مجالسی ترتیب میداد و نخبگانى در آن شرکت میجستند. حافظ دورانى را به این صورت گذراند. بعد هر چه جلوتر میآید، زندگى برایش سختتر میشود. دوره مبارزالدین دورهاى دشوار بود. شیراز درهم و عبوس بود و به اصطلاح امروزى، حکومت پلیسى بر سر کار بود و گزمهها و شبگردها مزاحم مردم میشدند. تا دوران شاه شجاع میرسد که مقدارى معتدلتر بود و آزادى و گشایشى در کار آمد. طبق روایتهاى خودش شبها بیدار بود، از ورد سحری حرف میزند. حافظ گوشهنشین بود، درست برعکس طبیعت سعدى. حادثهجو نبود. زندگى آرام همراه با گوشهنشینى را میپسندید. سفرى نکرده است جز به یزد که از آن پشیمان شد و زود برگشت و بقیه عمرش را در شیراز گذراند. فردی درونى است و هر چه بیان کرده، از سرچشمه درون خود و تفکر و شنیدهها و خواندههایش است. همان مقدار تماسى که با مردم داشته و کتابهایى را که میخوانده، همه را در درون خودش به چکیده فکرى تبدیل میکند و در غزل جاى میدهد. واقعا سرچشمه حافظ درون خودش است. این هم البته روشى است. اشخاص عادتاً از تجربههاى زیاد و سفرها و معاشرتهاى فراوان دانش میاندوزند و این اطلاعات را به کار میگیرند. حافظ از نوعى دیگر است. دریافت و شم بسیار نیرومندى داشت که به هر چه برمیخورد، جوهرهاش را بیرون میکشید و در شعر به کار میبرد.
«حافظ» حافظ قرآن بود. حافظهاى دیگرى هم بودند، خود او چندین جا به این موضوع اشاره دارد و میگوید: «هر چه کردم، همه از دولت قرآن کردم» یا به دعاهاى سحرى و قرآنخوانیهاى شبانۀ خود بارها اشاره دارد. او مسلماً در جوانى قرآن را حفظ کرده بود و پیوسته میخواند و از آن الهام میگرفت. به نظر میآید تکرارى که حافظ از نام قرآن میکند، یک مقدارى مصلحتى است تا از گزند مدعیان و بدگویان در امان بماند؛ یعنى به آنها بفهماند این طورى که شما به من ایراد میگیرید و در مبانى اعتقادى من شک میکنید، نیست، من کسى هستم که حافظ قرآنم؛ قرآن را شفیع میگیرد تا بفهماند آنگونه که مدعیانش فکر میکنند، نیست. تصریح میکند: من قرآنخوان هستم، حافظ قرآنم، پایبند اصول دینم، دست از سرم بردارید! ما درست نمیدانیم که حافظ این حرفها را تا چه اندازه از روى عقیده میزند یا از روى مصلحتاندیشى.
از سوى دیگر از لحاظ بلاغى، قرآن سرمشق بزرگی براى وى بود؛ فصاحت قرآن و حالت تأثیرگذارانهاش او را در شاعرى یارى میکرد. حافظ به «تفسیر کشّاف» هم اشاره دارد که تفسیری بلاغى است؛ بنابراین سرمشق شاعریاش بیش از هر چیزى، قرآن است.
حافظ نشان میدهد که ایرانى در معتقدات خود دستخوش نوسانى است. دورنگى به خرج دادن، تا حدودى از روى ناچارى است تا بتوان در اجتماع زندگى کرد. رعب عوام همیشه بر آسمان فکر ایرانى سایه افکنده بوده است. خواص همیشه در ابراز نظراتشان احتیاط به خرج دادهاند و این به علت ترس از عوام است. اینکه حافظ میگوید: «من نه آنم که ز ابناى عوام اندیشم»، نشان میدهد این حالت ترس وجود داشته است. میتوان یقین کرد که اگر در جامعهاى ریا جریان داشته باشد، انسان خواه ناخواه ریاورز میشود و گونههاى ریا را دیدن و هر روز دیدن، شخص را «ریاشناس» میکند. حافظ ریاشناس بزرگی است. به همین جهت یکى از عظیمترین مفاهیم شعرى او «ریا»ست. او میکوشد ریا را افشا کند. ریا دردى است که همواره در جامعه حضور داشته و تقریباً غزلى از حافظ را نمیتوان یافت که اشارهاى به آن نشده باشد.
ریاشناسى و ریاستیزى حافظ، محصول بخش بزرگى از تاریخ است؛ اما در آن دوره شدیدتر بود. ریا در دورههاى مختلف ضعف و شدت داشته و شیراز آن زمان گرفتار این عارضه بود. در شیراز دورۀ حافظ این تناقض وجود داشت: از یک سو تظاهر به مذهب و حتى خشکمقدسى و از سوى دیگر گرایش به آزاداندیشى، حتى ولنگارى و عیش و نوش. هواى شیراز و فضایش این خاصیت را داشته که مردم را به زندگى شاد دعوت کند. این حالت در فضاى این شهر بیشتر از شهرهاى دیگر بوده و تاریخ هم این موضوع را تا حدى تأیید میکند. چنین تناقضى در اجتماع بود و حافظ هم در چنین فضایى زندگى میکرد: «حافظم در مجلسى، دُردىکشم در محفلى!» گویى از این مجلس خارج میشده و به آن مجلس میرفته. مادر «اینجو» ـ اولین پادشاه معاصر حافظ ـ مجالس مذهبی ترتیب میداد و بعدها فاش شد که همو با وزیر وقت ارتباطهایى داشته است؛ هر دو کار را میکرد! حافظ در جایى میگوید:
صراحى میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد!
«دفتر» در اینجا باید کتاب مذهبى باشد. از یک طرف گرایش به شادى و باز بودن و عیش، و از طرف دیگر الزامات زندگى و بستگى اجتماع و بهخصوص ریاورزى حاکمانى که از کمک عوام بهرهمند بودند، فضا را دوگانهروى میکرد و حافظ بیانگر چنین فضایى است.
او در حق خود انصاف میدهد و بارها میگوید که بعضى کارها را نمیتواند نکند. اهل انصاف است و هر چه هست، میگوید. سعدى هم چنین است، ولى هیچ کس بیشتر از حافظ به سرزنش خود نپرداخته. خود را به «شید و رزق» متهم میکند. چون در چنان اجتماعى به آن ناگزیر است:
سیاهنامهتر از خود کسى نمیبینم
عجبکه چون قلمم دود دل به سر نرود
در کار حافظ صداقتی وجود دارد که حرفش را دلنشین میکند. البته طرز گفتن هم مهم است، و الا حرف تازهاى وجود ندارد. همه حرفها گفته شده است.
پیر حافظ
سخن گفتن از پیر تازگى ندارد. گویندگان و شاعران دیگر هم اعتقاد به پیر داشتهاند؛ مرادى بود که چه بسا زمانى را در خدمت او میگذراندند، مثل خود مولانا که در خدمت برهانالدین ترمذى بود. در «پیر»، میزان دانش و معلومات مطرح نبود، بلکه خلوص انسانى و نیرویى درونى مطرح بود. از اینجهت به او سر میسپردند. حافظ در خدمت پیر خاصى نبود، او پیر خود را «پیر مغان» ذکر میکند. در اغلب مواردى که از پیر یاد کرده، پیر با کلمه «مغان» همراه است. پیر مغان قبل از حافظ هم مورد اشاره بود. در آثار عطار و سنایى به او بر میخوریم، ولى حافظ دائماً آن را تکرار میکند و سرسپردگى و اعتقادش را نسبت به او بیان میدارد. این موضوع تازگى دارد. در واقع دو موضوع هست: یکى تکرار پیر مغان و دیگرى اعتقاد بیچون و چرا به او:
گر مرشد من پیر مغان شد، چه تفاوت؟
در هیچ سرى نیست که سرّى ز خدا نیست
بیتهاى دیگر نیز در همین مقوله است:
به مى سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
حافظ پیر مغان را نماینده خرد جهانى میداند و ریشه او را به ایران باستان میرساند. از نظر او پیر کسى است که راهگشاى زندگى و دانندۀ راز است؛ البته فردى تخیلى است. پیر مغان هیچوقت وجود نداشته، زاییده تخیل آرزومند انسانى است. «مغان» یعنى خردى که کهنسال است و به دورانهاى دوردست باستانى برمیگردد. اگر کلمه مغان نبود، پیر عادى تلقى میشد؛ اما همراه با کلمه مغان، تجسم خرد گذشتگانى میشود که در یک فرد جمع و متراکم شده است.
«رند» هم قبل از حافظ سابقه دارد، ولى حافظ پایگاه خاصى به او بخشیده است. رند حافظ کسى است در کنار پیر مغان، اما او خرد رایج را چندان قبول ندارد و جویندۀ خرد ناب است. رند همه چیز را دیده و آزموده و دیگر سرش کلاه نمیرود؛ زیر و بمهاى زندگى را میشناسد و نوعى شکاکیت نسبت به همه چیز در اوست. از هیچ کس توقعى ندارد، زیرا انتظار ندارد. خلاصه آنکه به نوعى روشنبینى زیرکانه رسیده است. از این روست که کسی نسبت به او نظر همدلانه ندارد و غریبوار زندگى میکند. به نظر او انسان در راهروشنبینى، باید تحمل محرومیت بکند. زبان حال رند حافظ را میتوان در این بیت خلاصه کرد:
اگر از پرده برون شد دل من، عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
این نوع اندیشهها، زاییده زمان است؛ نیز زاییده آموختههاى انسانى از تاریخ و تأمل در سرنوشت انسان. همه اینها فردى مثل حافظ را به این راه کشانده تا این نظرات را اتخاذ کند، زمان و محیط بسیار مهم است. «زمان» چیزهایى را براى انسان مطلوب و قابل قبول میکند یا نمیکند. آنگاه فرد در مقابل آنها واکنش نشان میدهد. معلوم است که انسان وقتی چیزى را میبیند که نمیپسندد، یا آن را خلاف طبیعتش میبیند، رد میکند و کنار میزند و در برابرش واکنش نشان میدهد.
معنویاندیش
حافظ به گونهاى است که چند نوع میتوان از او تعبیر آورد. عدهاى او را مذهبى میدانند، عدهاى عرفانى میدانند؛ در مقابل عدهاى او را بیاعتقاد میدانند و گروهى نیز او را خیامى و خوشگذران به حساب میآورند. همه اینها استنباطهایى است که از شعر او میتوان بیرون کشید. حافظ البته عارفمنش است، ولى عارف یکدستی نیست. مجموعهاى است تلفیقى و چندجانبه. هیچ اندیشهاى را به تنهایى و به طور دربست نپذیرفته است، اندیشههاى گوناگون و گاه متعارض را مطابق طبع خود یافته. عرفان در زمان حافظ، اندیشه مسلطی بود و او چاشنیهایى بر آن میافزاید. در عین حال، او انسانى معنویاندیش است و تفکر مادى را رد میکند. همجسمگرا و زیباپرست است و هم خیامیاندیش.
حافظ خودش را «درویش» خطاب میکند، اما نه به معناى صوفیانه قضیه، بلکه به معناى بینیاز و آسوده از تعینات دنیوى یا به معنای تهیدست. اندیشهها به سراغش میآیند و میروند. با هم جمع میشوند و دوباره پراکنده میگردند. لقب «لسانالغیب»ى حافظ سالها بعد به او داده شده است. علتش روشن است؛ بازمیگردد به طرز گفتن او که عبارت است از موسیقى کلام و ابهام در کلمات، سایهروشنها و چندمعنایى بودن سخن، به اضافۀ آهنگ بسیار غنى که در شعر او وجود دارد، و نوع کلماتى که به کار میبرد چون قدس، ملکوت، فرشته، آسمان و سایر الفاظى که لاهوتیمنش هستند. اینها باعث شده است که پرشى در سخن او احساس شود، و کلام رو به عالم بالا داشته باشد. کلام دیگران در جاى خود ساکن است، مانند خواجو، سلمان ساوجى، عراقى و دیگران. در آنها معناى ثابتى که مرادشان است، از عبارت گرفته میشود؛ ولى وراى آن چیزى نیست. در مورد حافظ ترکیب کلام یک مجموعه جنبندگى ایجاد میکند که رو به صعود دارد. این چیزى است که احساس میشود، ولى چندان قابل تشریحکردن نیست. این ویژگی فقط خاص حافظ است که لفظ و معنا و آهنگ را چنان با هم رایگان کند که حالت فرازمینى در آنها ایجاد شود. مولوى نیز در غزلیات، به سبک دیگرى همین حالت پرّان را پدید میآورد. لسانالغیب یعنى معنایى وراى معنا عرضه کردن. لسانالغیب بودن و «فال» به کار افتادن، هر دو با هم هستند؛ براى اینکه هر کسى میتواند منویات درونى خود را در هر غزلى که از حافظ در برابرش است، بیابد. گفتار حافظ معمولا نداى امید و ناامیدى است، وعده و وعید، اندوه و شادى، جدایى و وصال، و هر یک از اینها میتواند به وضع روحى فالگیرنده جواب بدهد. لسانالغیب از جهتى یعنى «غیبگو» و هر غزل حافظ که مفاهیم گوناگونى را در بر دارد، بالاخره یکى از کلماتش میتواند موافق حال فال گیرنده قرار بگیرد.
موسیقى و اندوه
حافظ و مولوى دو سبک متفاوت دارند. موسیقى حافظ موسیقى حسابشده است، مانند موسیقیدانی که از روى «نُت» آهنگ مینوازد. موسیقى کلام مولانا پران و آزاد است و همین حالت طبیعى و نااندیشیده، آهنگ را پدید میآورد. منظور این است که حافظ ریاضیوار روى موسیقى شعرش کار کرده است، در حالى که مولانا خودجوش و سریع عمل میکند، ما بیشتر با نوع موسیقى حافظ مأنوس هستیم، در حالى که موسیقى کلام مولوى تنها در حالت هیجانهاى روانى، ما را همراهى میکند. آهنگهاى مولانا سریعتر از ضربانهاى درونى ماست.
اندوهى که در حافظ وجود دارد، اندوه تاریخ است: اندوه زمان، اندوه زندگى و اندوه مشکلات زندگى. مقالهاى نوشتهام با این عنوان که: «چراحافظ گریه میکرد؟» حافظ چند جا از گریه خودش یاد کرده است. او واقعاً مینشست و گریه میکرد. میگوید: «گریه حافظ چه سنجد پیش استغناى دوست؟» این گریۀ تاریخ است و تراکم گرفتاریها و ناکامیهاى قوم ایرانى که جمع شده بود. گذشته از آن، حافظ میخواست با گشایش زندگى کند، ولى در فقر به سر میبرد و انواع سرخوردگیهایى که براى یک فرد حساس هست، شامل حال او میشد: مشکلات خصوصى، خانوادگى، ناهموارى زمان، سبکمایگى و حمق مردم. چیزهاى کوچک و بزرگ، خاصه آنکه حافظ به طور کلى فرد خوشبینى نیست.خود را به «آهوى وحشى» تشبیه میکند: دو تنها و دو سرگردان، دو بیکس!
ایرانگرایى حافظ
کلمه ایران در شعر حافظ و سعدى و دیگران نیامده است، ولى ایران به طور نامحسوس در سخن حافظ جریان دارد. به همین جهت، دیوان حافظ در واقع شاهنامه دوم است. در آن روح ایران و گذشتهها و خاطرههاى فراموش شده که تنها در ضمیر ناآگاه ایرانى حرکت میکرد، حضور دارد. مثالهاى متعددى میتوان زد که یکى از آنها همان پیر مغان است. اسامى شاهنامهاى در دیوان حافظ کم نیست. این نشان میدهد که او با شاهنامه آشنا بوده و آن را بارها خوانده بوده. نوعى حسرت ایران گذشته در حافظ محسوس است و ارتباط بین جامجم و جام باده و جام جهانبین یعنى جام دانایى، معنیدار است، به عنوان نماد روشنبینى که جا به جا در دیوان آمده است. زوال قدرتهاى پیشین چون جم و فریدون و کسرى، براى حافظ یک سرچشمه عبرت است.
مسلماً سه گوینده بزرگ قبل از حافظ، یعنى فردوسى و مولوى و سعدى بیشتر از همه در حافظ مؤثر بودهاند.حالت ایران باستانیاش را از شاهنامه گرفته و تفکر روحانى و معنوی را از مولوى؛ از سعدى هم شیوه بیان را گرفته که در کارش بسیار مؤثر بوده است. از دیگران هم چیزهایى گرفته است. استفاده حافظ از عطار در ظاهر روشن نیست، ولى هست، از سنایى هم مقدارى استفاده کرده است. حافظ گاهى از کسان دیگر هم بهره برده. چند نمونه نشان میدهد که از خاقانى و عراقى هم چیزهایى گرفته است. حافظ بسیار تیزبین بود و همه کتابهایى را که در دسترس داشت، میخواند و از هر کدام چیزهایى را در ذهن و حافظه نگه میداشت. شاید گاهى یادداشتهایى هم برمیداشت؛ بنابراین از افراد کوچک و بزرگ، تأثیرى در حافظ دیده میشود. من گمان میکنم که در میان همه اینها، بیش از همه نظر به سعدى داشت؛ ولى این به معناى تقلید یا اقتباس نیست.
حافظ بسیار کم تقلیدپذیر بود. البته کوشش به تقلید از او شده، ولى درست از کار درنیامده است. سعدى بیشتر از حافظ مورد تقلید قرار گرفته. تقلید از حافظ مشکلتر است. با این حال، او در شاعران هندیسرای تأثیرگذار بوده است و دیگران هم کم و بیش به او گرایش داشتهاند. با این حال، کسى جرأت نکرد به تقلید صریح از حافظ بپردازد. او خلاصۀ هر آنچه در شاعران دیگر بود، در خود گرد آورده است. اساساً ادبیات یعنى بیان خاص، ادبیات آموزه تازهاى ندارد. دیگران حرفها را زدهاند و در تاریخ و حکمت و فلسفه و آثار دیگر جا گرفته است. این دید تازه و بیان خاص است که یک نوشته عادى را تبدیل به ادبیات میکند و در حد بالاى خود، حافظ و سعدى و مولوى را میسازد. شاید بتوان گفت که هیچ یک از آنها حرف تازهاى نداشتهاند، ولى بیان تازه داشتهاند.
مشخصۀ بیانى حافظ «ترکیب» است که از آن نوعی موسیقى ساطع میشود، آهنگ از آن بیرون میآید. این موسیقى، کلام او را خوشنوا و تأثیرگذار میکند؛ یعنى ذهن را به حرکت درمیآورد؛ برای مثال میگوید:
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کاى نور چشم من، به جز از کشته ندروى
این حرف نصیحتى است بسیار معمولى، ولى بیان آن با آنچه دیگران میگویند، فرق دارد. صدها نفر دیگر نیز همین حرف را زده و نصیحت کردهاند؛ ولی حرف را به این صورت ادا کردن، مستلزم هنر خاصى است.یک فلسفه بزرگ را که دیگران بسیار به آن پیچیدهاند، حافظ در یک بیت بیان میکند:
ساقى، به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند
همۀ ماجراهاى دنیاى جدید را میتوان در همین یک بیت یافت، از نظریه مارکسیسم تا ادعاهاى سیاسى دیگر. آنچه خاص حافظ است، طرز اداى مطلب است.
عشق حافظ
عشق حافظ، بزرگ و از نوع عرفانى است. این عشق، تنها ارتباط دو موجود با هم نیست، بلکه فراتر میرود و به جاودانگى سر میزند. عشق حافظ از وجود انسانى و زیبایى جسمانى منشأ میگیرد و به بالا میرود و بُعد روحانى لطیف مییابد. علت موضوع هم این است که انسان در اصل طالب جاودانگى است. انسان میخواهد پایدار بماند. این زندگى را که دارد، از دست ندهد. این امر چون در عالم واقع میسر نیست، در عالم روحى و معنوى جستجو میگردد. معشوق حافظ زیبایى کل، معشوق معشوقان، معشوق بزرگ و همان معشوق همه شاعران عرفانى ادبیات فارسى است.
تحقیقات امروزى که البته ارزنده و دامنهدار هم هست، بیشتر ظواهر ابیات را در نظر میگیرند، یعنى اینکه معانى ابیات چیست و از کجا سرچشمه گرفتهاند.تحقیقات مرحوم دکتر غنى بسیار ارزنده است که شعرهاى حافظ را به تاریخ زمان او تطبیق داده و شأن نزول غزلها را بیرون آورده است. «تاریخ تصوف» دکتر غنى ناظر به سرچشمه اندیشههاى حافظ است. دیگران هم بیشتر ناظر به معانى ظاهرى ابیات بودهاند. تحقیقى که باید انجام شود، این است که مسائل پشت اندیشه حافظ را بکاود؛ یعنى آنکه باطن کلماتى چون عشق و باده و کفر و ثواب و گناه از چه حکایت دارند. تاریخ قرنها گذشته ایران پشت آنهاست. باید لایۀ زیرزمینى حافظ را هم کاوید؛ چرا که او ضمیر ناخودآگاه را هم به کار گرفته است، زوایاى تاریک روح بشر و تاریخ ایران را نیز. این کار آسانى نیست. زمینه مساعد اجتماعى لازم دارد، و آمادگى براى شنیدنش. راه این است که محقق خودش را از مصلحتهاى زمانى فارغ کند و به کار بپردازد. تکتک ابیات را به تأمل گیرد. فکر میکنم دغدغه حافظ روشنبینى است و اینکه بتواند جهان را روشن ببیند و به یقین دست یابد.
(برگرفته از کتاب «زندگی، عشق و دیگر هیچ»، انتشارات اطلاعات)