میراث مکتوب – صدای عصایش همیشه خبر از آمدنش می داد (تق تق تق) …. تا آنجا که همه متوجه می شدند استاد مصطفی ذاکری آمد.
کمی از در ورودی که داخل می شد با صدای رسا با همه سلام و علیک می کرد:
ـ «سلام استاد! حالتان خوب است؟
ـ خوب است خدا رو شکر، خیلی خوب».
انگار غمی به دلش راه نداشت. تمام جلسات دوستانۀ میراث مکتوب را بدون کم و کاست می آمد و اگر هم به دلیلی حضور نداشت، سعی می کرد عذرش را موجه کند.
آغاز کلامش معمولاً این گونه بود: «چیزی برای ما ندارید؟» معمولاً منظورش از «چیزی» مجلۀ آینۀ میراث یا گزارش میراث بود. گویا در میان لباس هایش، کت و شلوار طوسی اش را بیشتر دوست داشت، چشمهایش را پشت شیشه عینک نیمه باز نگه می داشت انگار که گاهی چرت می زد.
قبل از شروع ناهار وضو می گرفت و نماز می خواند و بعد با انرژی مضاعفی به جمع می پیوست. دوست داشت همه چیز را بشنود؛ سمعکش را در گوشش می گذاشت، امتحان می کرد و باتری سمعک را عوض می کرد. بیشتر از سخنرانی کردن در جلسات مشتاق بود که شعر بخواند. یک بار شعری را برای مادرش، که در کودکی از دست داده بود برای حاضران با آب و تاب فراوان خواند. شعر طولانی بود، گاهی صدایش بغض آلود می شد، بعضی در جمع خسته شدند، اما اشتیاق استاد وصف ناپذیر بود. وقتی صحبت از زبان و فرهنگ می شد، کوتاه نمی آمد و دوست داشت تا نهایت اثبات حرفش پیش رود. گاهی هم از اعتقاد عمیقش به قرآن و اسلام می گفت. استاد! این بار که قرآن را گشودی چه آمده بود؟! نکند آمده بود: «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة»
استاد، امروز ناهار به جای آبگوشت، آب دوغ خیار داشتیم. عکست به دیوار کتابخانه بود. لبخند می زدی… اگر بودی حتماً به مزاح جمله ای می گفتی. استاد، باور کن، دلمان برای قامت ایستاده بر عصایت تنگ است؛ برای صدایت، برای شعرهایت… استاد باور کن جایت خالی بود…
امروز اولین روزی بود که نیامدی. خیلی ها یادت کردند و به یادت فاتحه خواندند و آرزو کردند در سرای ابدی روحت قرین رحمت الهی باشد.
مهسا کلانکی