- مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب - https://mirasmaktoob.com -

خود رسیدیم به جان.‌..

میراث مکتوب – خانهٔ طالع عمرم ششم و هشتم کَند

چون ندیدید، که جاماسب‌دهایید همه؟

اگر دل نسوزانده بود استادم، دکتر عباس ماهیار، و وانشکافته بود یک‌یک واژه‌ها و پیوندها را در این دو مصراع از آن مرثیهٔ خاقانی، نه هرگز می‌توانستم ‌فهمید شاعر شروان، از زبان فرزندِ ازدست‌رفته‌، مرگ را چه‌ چیره‌دستانه نقش زده‌ست، نه بر زبانم می‌بود همین دو مصراع، از ساعتی پیش که خبر را شنیده‌ام تا کنون، و نه می‌شنیدمش به‌تکرار، با صدا و لحن و لهجهٔ استادم، بیش و پیش از هر مرثیتِ دگر.

مرگ است همنشین این‌روزهایم، از بام تا شام، در بیداری و خواب. تیزیِ داسی را که به دست دارد، گرچه به چشم نمی‌توانم دید، به تک‌تکِ سلول‌های تن احساس می‌کنم، این‌روزها که نرسیده به چهلمِ مادربزرگ، عزیزی دیگر از عزیزانم واپسین روزها (بل ساعت‌ها)ی حیاتِ این‌سری را بر تخت می‌گذرانَد. در این میانه، سرگردان در دالان مرگ‌اندودهٔ بیمارستانم که خبر می‌رسد دکتر عباس ماهیار هم رفت.

نمی‌دانم چه بنویسم و نمی‌توانم نیز که ننویسم از مردی همه‌تن شوقِ آموختن و آموزاندن که او بود. در محضرش، نیم‌سالی خاقانی خواندیم و باورم نیست از آن‌روزها سه سال بگذرد. یادگار همان‌روزهاست این عکس، دوشنبه‌ای که ازقضا سالگرد تولدش بود و ازقضا فهمیدم و با همکلاسان در میان نهادم تا همگی جوانی کنیم و چند دقیقه‌ای، به این بهانه، دست از خاقانی بداریم. در دستش، نسخه‌ای از چاپ عکسی «ختم الغرائبِ» شاعر محبوبش است، که بر آستربدرقه‌اش اسم‌هامان را نوشتیم، با آرزوی تندرستی و برقراری و شادمانی او، و با چه وجدی وراندازش کرد و با چه مهری گفت که بهتر از هر هدیهٔ دیگر است کتاب، خاصه کتابی که او ندیده باشد، آنگاه از خاقانی، و این عکس شکارم از همان لحظه‌هاست.

از آن پس، ندیدمش، مگر از بختِ خوش به همایشی، بزرگداشتی، و از همه خوش‌تر، دو ماه پیش، در سفری به تبریز. در سرزمین مادری، چه شادتر از همیشه می‌نمود، آنگاه که از فرودگاه تا اقامتگاه را در اتوبوس، بزرگوارانه، کنارم نشست و به انگشت نشان داد صندلیِ جلوتر را و گفت: «با خانم دکتر [ژاله] آموزگار و آقای دکتر [حسن] انوری، سال‌های لیسانس همدوره بودیم، در دانشگاه تبریز، دانشجویان ورودی ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۷ (درست اگر به یادم مانده باشد)» و گفت که سابقهٔ رفاقتشان به آن روزها می‌رسد، و چه برقی در آن چشم‌ها بود و چه لبخندی بر آن لب‌ها

نپرسیده پیدا بود که جز یاد ادیب طوسی و سلیم و خیامپور و قاضی طباطبایی و ماهیار نوابی و رجایی بخارایی و مرتضوی و دیگرانی از آن نسلِ رشک‌انگیز، که اینان شاگردشان بوده‌اند، این‌چنین روشنش نمی‌دارد.

یارای نوشتنم نیست. امانم اگر داد تیربارانِ‌ مرگ، بایدم نوشتن از او که خودْ زندگی بود.

دریغا ماهیار، که نمی‌دانیم دریغاگوی علم و معلّمیش باید بود، در روزگارِ بی‌قدریِ این هر دو، یا جدیت و انضباط و دقت و بزرگیش، یک از دیگری کم‌نظیرتر، یا آزادگی و حسن خلقش یا

خوش‌تر از کلام همشهریش، شهریار، نمی‌توانم گفت:

خود رسیدیم به جان، نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟!

الوند بهاری

[1]
[2]