- مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب - https://mirasmaktoob.com -

مسافران مسافرخانه‌ای سوت و کور

میراث مکتوب – آنچه در ادامه می‌خوانید خاطره‌ای از حمیدرضا امیری دانشجوی کارشناسی ارشد ایرانشناسی دانشگاه آیت‌الله حائری میبد در یادبود استاد ایرج افشار است.

از آن شب سیزده سالی می‌گذرد؛ شاید هم بیشتر! خسته و کوفته، در گوشه ای از کویر، در شهری به نام مروست، به مسافرخانه ی سوت و کوری رفته بودم تا بیاسایم؛ تنها مسافرخانه ی آن شهر که بی رونقی، عاقبت کارش را به تعطیلی کشاند. آن شب، اما در یکی دیگر از اتاق های آنجا مسافران دیگری هم بودند که خوابشان نمی ربود و تا صبح می گفتند و می شنیدند. گویی به گوشه ی دنجی در کویر پناه آورده بودند تا فارغ از گوش ها و چشم های نامحرم، هر چه می خواهد دل تنگشان با هم بگویند! در گیر و دار خستگی من، و صدای بلند آنان تنها دو کلمه به خاطرم مانده: «دانشگاه» و «تهران» …

زود، صبح شد. مسافران کفش و کلاه کردند و رفتند. باز هم مسافرخانه، مثل بیشترین روزهای عمرش سوت و کور شده بود. از اتاق بیرون آمدم. مسافران هنوز در حیاط بودند.
از سرایدار پرسیدم: آنها که بودند؟

گفت: نمی دانم!

گفتم: می توانم برگ پذیرششان را ببینم؟!

نشانم داد. نام ها آشنا بود:

ــ ایرج افشار

ــ محمدرضا شفیعی کدکنی

ــ منوچهر ستوده

ــ محمد اسلامی

خیلی می خواستم بروم تا بر دستان ایرج افشار بوسه زنم؛ در برابر منوچهر ستوده دست ادب بر سینه گذارم؛ محمد اسلامی را بیشتر بشناسم؛ و محمد رضا شفیعی کدکنی را بگویم: … چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی؛ به شکوفه ها، به باران، برسان سلام ما را.

اما از یک جوان کم روی یزدی چنین توقعی نمی توان داشت! ایستادم؛ از دور نگاهشان کردم تا رفتند!

حمیدرضا امیری
دانشجوی کارشناسی ارشد ایرانشناسی دانشگاه آیت الله حائری میبد

برای مشاهده خاطرات ارسالی «به یاد استاد» اینجا [1] کلیک کنید.

[2]
[3]