میراث مکتوب- سعدی چنان پربرگ و بار و تقریباً در هر موضوع سخن نغز گفته که از زوایای گوناگون می شود دربارهاش پژوهید و نوشت و درباره مقولات مختلف اخلاقی، اجتماعی، زیبایی، ادبی و حتی سیاسی، از آثارش شاهد مثال آورد. مؤلف نوشتار زیر مطالب متعددی درباره سعدی نوشته و گفتار حاضر یکی از آنهاست.
«مراد از نزول قرآن، تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورت مکتوب.»
ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید/ هزار بار پس از مرگ او اگر بویی
سعدی شاعر عشق و زندگی است. من در جایی نوشته ام که سعدی تنها شاعر بزرگ ایرانی است که تقریباً درباره همه چیز حرف داشته و حرف زده است: عشق و عرفان، دین و دنیا، عفت و اخلاق، دولت و جامعه، داد و بیداد، شاه و وزیر و… در نتیجه هر کس از ظن خود به او نگریسته است. سعدی را معلم اخلاق، مروج عرفان، صاحب «حکمت عملی»، فصیحترین شاعر فارسی و جُز آن خواندهاند، اگرچه کمتر به عاشقیهای او توجه شده است.
«حکمت عملی» ظاهراً ترجمه مستقیم عبارت Practical wisdom است، حال آنکه دقت بیشتری در مبانی آثار سعدی در این زمینه بیشتر حکایت از «رئالیسم انتقادی» دارد. شهرت سعدی بیشتر به کتابهای گلستان و بوستان اوست. مسلماً در بوستان اثری از «حکمت عملی» میتوان یافت؛ ولی در هر دو کتاب به درجات تؤثیر رئالیسم انتقادی را میتوان دید. البته کارکرد این اصطلاحات، نسبی و برای قیاس آنها با هم است، وگرنه در قرن هفتم هجری (سیزدهم میلادی) نه فقط در ایران و حوزه گستردهتر زبان فارسی، بلکه در اروپا هم نام و نشانی از این مقولات نبود.
اعتدال و انصاف
آنچه در عرصه زندگی، سعدی را کمنظیر میکند، اعتدال و انصاف و انسانیت اوست که در زمان خود او در دنیا بیسابقه بود. نمیتوان این ابیات مشهور را سرسری خواند و گذشت:
بنی آدم اعضای یکدیگرند / که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورَد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی
با اندکی تأمل میتوان دریافت که این حکم حتی در زمان ما ـ قرن بیست و یکم ـ خلاف اخلاق و رفتار و آرای انبوهی از مردم است. حال آنکه بیان کنندۀ آن در قرن سیزدهم در یک سرزمین اسلامی که دستخوش مصیبت ایلغار مغول بوده، میزیسته و در عین حال در جنگهای صلیبی اسیر فرنگیان شده بوده و او را در خندق طرابلس به کار گِل گماشته بودند. سعدی در گلستان میگوید:
یکی یهود و مسلمان نزاع میکردند / چنان که خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان: «گر این قبالۀ من / درست نیست، خدایا، یهود میرانم!»
یهود گفت: «به تورات میخورم سوگند / وگر خلاف کنم، همچو تو مسلمانم!»
گر از بسیط زمین، عقل منعدم گردد / به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم
بازکردن معنای این ابیات شاید همین امروز هم سبب اعتراض شود، پس از آن درمیگذرم.
داستانی در بوستان هست به این مضمون که ابراهیم خلیل هر روز بر سر سفرهاش میهمان میپذیرفت. یک هفته کسی نیامد؛ به صحرا رفت و مرد کهنسالی را یافت و دعوت کرد. چون به طعام نشستند، پیر بسمالله نگفت. ابراهیم دریافت که مسلمان نیست و راندش. ندا آمد: من صد سال به او روزی دادم، تو در یک لحظه از او روی گرداندی؟!
شنیدم که یک هفته ابن السبیل / نیامد به مهمانسرای خلیل
برون رفت و هر جانبی بنگرید / بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیابان چو بید / سر و مویش از گرد پیری سپید
به دلداریاش مرحبائی بگفت / به رسم کریمان صلائی بگفت،
که: «ای چشمهای مرا مردمک! / یکی مردمی کن به نان و نمک…»
بفرمود و ترتیب کردند خوان / نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع / نیامد ز پیرش حدیثی به سمع…
بگفتا: «نگیرم طریقی به دست / که نشنیدم از پیرِ آذرپرست»
بدانست پیغمبر نیکفال / که گبر است پیر تبه بوده حال
به خواری براندش چو بیگانه دید / که منکَر بوَد پیش پاکان، پلید
سروش آمد از کردگار جلیل / به هیبت ملامتکنان بر خلیل:
مَنش داده صد سال روزی و جان / تو را نفرت آمد از او یک زمان؟
گر او میبرد پیش آتش سجود / تو واپس چرا میبری دست جود؟
این داستان در اروپا ترجمه شده بود و میپنداشتند که اثر یک اومانیست مسیحی دوره رنسانس است. حتی بنجامین فرانکلین ـ دانشمند و از سران انقلاب آمریکا ـ بر این سر بود. تا اینکه در قرن نوزدهم کشف کردند که از سعدی است: اومانیستی دو سه قرن پیش از رنسانس!
در گلستان آمده است که یکی از پسران هارون را سرهنگزادهای فحش ناموس داد. هارون به او گفت گذشت کند و اگر نمیتواند، او هم به ناسزاگو چنان فحشی بدهد تا تلافی از حد نگذرد: «یکی از پسران هارونالرشید پیش پدر آمد خشمآلود که: فلان سرهنگزاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت: جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی! هارون گفت: ای پسر، کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی، تو نیزش دشنام مادر دِه نهچندان که انتقام از حد درگذرد…»
این از مدارا و انصاف و مسالمت؛ ولی انسانیت یکی دیگر از مقولاتی است که در مرکز اندیشه سعدی قرار دارد.
انسانیت
سگ را در ایران نجس میدانسته اند. سعدی مینویسد که عارف افسانهای جُنید بغدادی سگی در بیابان یافت گرسنه؛ نیمی از غذایش را به او داد:
شنیدم که در دشت صنعا جنید / سگی دید برکنده دندانِ صید
ز نیروی سرپنجهٔ شیرگیر / فرومانده عاجز چو روباه پیر
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش / بدو داد یک نیمه از زادِ خویش
شنیدم که میگفت و خوش میگریست: / که داند که بهتر ز ما هر دو، کیست؟
در جای دیگری بوستان، شبیه به این مضمون به شکل دیگری درمیآید. یکی در بیابان سگی تشنه یافت. کلاه خود را کاسه کرد و دستارش را مانند طناب به آن بست و از چاه آب کشید و به سگ داد:
یکی در بیابان سگی تشنه یافت / برون از رمق، در حیاتش نیافت
کُله دَلو کرد آن پسندیدهکیش / چو حَبل اندر آن بست دستار خویش
به خدمت میان بست و بازو گشاد / سگ ناتوان را دمی آب داد
خبر داد پیغمبر از حال مرد / که: داور گناهان از او عفو کرد
شرح گذشت و مدارا و انسانیت در آثار سعدی گسترده است. او در بوستان حکایت مرد پرهیزگاری را میگوید که شبی، مستی بربطی را بر سر او شکست. روز بعد آن مرد پرهیزگار پیش او میرود و خسارت بربط را میپردازد و توضیح میدهد که تو دیشب «معذور بودی و مست»، بربط تو و سر من شکسته شد. سر من التیام یافت، ولی زیان تو بدون پرداخت خسارت جبران نمیشود:
یکی بربطی در بغل داشت مست / به شب در سر پارسایی شکست
چو روز آمد، آن نیکمرد سلیم / برِ سنگدل بُرد یک مشت سیم
که: دوشینه معذور بودی و مست / تو را و مرا بربط و سر شکست
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم / تو را به نخواهد شد الا به سیم
شبلی ـ از عرفای افسانهای ـ یک کیسه گندم را به ده برد. وقتی آن را گشود مورچه سرگردانی در آن دید که از خانهاش آواره شده بود. تا صبح از غم آن مورچه خوابش نبرد و صبح او را به محل زندگیاش بازگرداند:
که شبلی ز حانوتِ گندمفروش / به ده برد انبان گندم به دوش
نگه کرد و موری در آن غله دید / که سرگشته هر گوشهای میدوید
ز رحمت، بر او شب نیارست خفت / به مأوای خود بازش آورد و گفت:
مروت نباشد که این مور ریش / پراگنده گردانم از جای خویش
سعدی در بوستان میگوید که بایزید بسطامی روز عید فطر به حمام رفته بود و هنگامی که بیرون میآمد، به خطا تشت خاکستری را بر سرش ریختند. او به جای خشم گرفتن و ناسزاگفتن، گفت: من شایستۀ آتش دوزخم، به خاکستری از جا در بروم؟
شنیدم که وقتی سحرگاه عید / ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی تشت خاکسترش بیخبر / فروریختند از سرایی به سر
همی گفت شولیده دستار و موی / کف دست شکرانه مالان به روی،
که: ای نفس، من درخور آتشم / به خاکستری روی درهم کشم؟
آنچه در بالا آمد ذکری از سیره معدود عارفان افسانهای است که به جمعشان «اَبدال» میگفتند. بر سر ریشه این اصطلاح بحث و گفتگوست و جالب این است که سعدی به آنان نسبت معجزه نمیدهد، بلکه خوی انسانی و ملک بینیازی آنان را میستاید؛ مثلا میگوید: معروف است که «در روزگار قدیم» ابدال سنگ را به نقره و پول بَدل میکردند. این ادعا بیربط نیست، چون سنگ برای آنان با سیم و نقره یکسان بود:
شنیدی که در روزگار قدیم / شدی سنگ در دست ابدال، سیم؟
نپنداری این قول، مقبول نیست / چو قانع شدی، سیم و سنگت یکیست…
خبر ده به درویشِ سلطانپرست / که: سلطان ز درویش، مسکینترست
گدایی که بر خاطرش بند نیست / به از پادشاهی که خرسند نیست
مدیحه گویی
سخن از پادشاهان شد. سعدی گرچه گاهی مدیحهای، آنهم همراه با پند و هشدار، برای بزرگان میگفت، نه فقط شاعر دربار نبود، بلکه در بسیاری موارد با همان زبان آرام و افسونگرش حتی نسبت به آنان گستاخی میکرد:
نه هر کس حق تواند گفت گستاخ / سخن مُلکیست سعدی را مسلّم
او در یکی از حکایات گلستان مینویسد: «یکی از ملوک خراسان محمودِ سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده، مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همیگردید و نظر میکرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند، مگر درویشی که بهجای آورد و گفت: هنوز نگران (نگاهکنان) است که مُلکش با دگران است!»
نکته اصلی این حکایت، یادآوری به حاکمان است که قدرت و حکومت حتی اگر تا پایان عمر ادامه یابد، باز هم گذراست، پس ستمگری ارزش آن را ندارد. چنانکه در جای دیگر میگوید: «این دولت و ملک میرود دست به دست».
سعدی در قصیدهای خطاب به انکیانو فرماندار مغول فارس میگوید:
بـس بگـردید و بگـردد روزگار / دل به دنیـا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد، کاری بکن / پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
و به دنبال این، همان مضمون حکایت سلطان محمود را (هنوز نگران است که مُلکش با دگران است) به زبان دیگری بیان میکند:
اینکه در شهـنامهها آوردهاند / رسـتم و روئـینهتن اسفنـدیار
تا بدانند این خداوندانِ مُـلک / کز بسـی خلق است دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخچشم / هیچ نگرفتیم ازآنـان اعتـبار
و ادامه میدهد که تو زمانی نطفهای بیش نبودی، سپس جوان رعنایی شدی و اکنون فرماندار نامداری هستی. پس همانگونه که در حالت نطفهای و جوانی باقی نماندی، در این حالت بزرگی و توانایی نخواهی ماند، بلکه دیر یا زود خواهی مرد و خاک خواهی شد:
ای که وقتی نطفه بودی بیخبر/ وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتـی بالا گـرفتی تا بلـوغ / سروبالایی شدی سیمینعِذار
آنچه دیدی، بر قرار خود نماند / وینچه بینی هم نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین / خاک خواهد بودن و خاکش غبار…
اینهمه هیچ است چون میبگذرد / تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیـکو گـر بمـاند زآدمـی / به کـزو مانـد سـرای زرنـگار…
و بالاخره در این قصیده بلندبالا میافزاید:
چون خداوندت بزرگی داد و حکم / خُرده از خردانِ مسکین درگذار
چون زبردستیت بخشید آسمان / زیردستان را همیشه نیک دار…
باری در گلستان، در بیانی سهل و ممتنع، مینویسد: پادشاهی پارسایی را دید. گفت: هیچت از ما یاد میآید؟ گفت: بلی وقتی خدا را فراموش میکنم! در جای دیگری گلستان مینویسد: «یکی از ملوک بیانصاف پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضلتر است؟ گفت: «تو را خواب نیمروز تا در آن یک نفس، خلق را نیازاری!»
باز در گلستان میخوانیم که پادشاهی بر درویش گوشهنشینی گذشت؛ درویش اعتنایی نکرد. پادشاه به وزیرش گفت: درویشجماعت از آداب انسانی بیبهرهاند! وزیر از درویش پرسید چرا به سلطان ادب نورزیدی؟ «گفت سلطان را بگوی: توقعِ خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد؛ و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتاند، نه رعیت از بهر طاعت ملوک:
پادشه پاسـبان درویـش است/ گرچه رامش به فرّ دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست / بلکه چوپان برای خدمت اوست»
حَجاج بن یوسف ـ حاکم عراق و ایران در عصر اموی ـ بین همه به ستمگری و خونخواری شهرت داشت، سعدی در گلستان مینویسد: «درویشی مستجابالدعوه در بغداد پدید آمد؛ حجاج یوسف را خبر کردند، بخواندش و گفت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا، جانش بستان! گفت: از بهر خدای، این چه دعاست؟ گفت: این دعای خیر است تو را و جملة مسلمانان را!
ای زبردستِ زیردسـت آزار / گرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهانداری؟ / مردنت به که مردمآزاری»
اما این نقد و انتقاد از قدرتمندان و حکومتمداران، معنایش نفی نفسِ حکومت نیست، بلکه نفی زورگویی و مردمآزاری و ستمکاری است: تو بر تخت سلطانیِ خویش باش/ به اخلاق شایسته درویش باش.
از سوی دیگر رویکرد سعدی درباره درویشان نیز انتقادی است و بستگی به رفتار آنان دارد. در گلستان میخوانیم زاهدی مهمان پادشاهی بود، سیر نخورد؛ ولی هنگام نمازخواندن بیش از آنکه عادت داشت، طول داد. وقتی به منزل بازگشت، غذا خواست، پسرش گفت: مگر در دربار ناهار نخوردی؟ گفت «در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید.» گفت: «نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید!»
ای هنرها گرفته بر کف دست / عیبـها برگـرفته زیـر بغـل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور / روز درماندگی به سیم دغل؟
باز هم در گلستان میخوانیم: «عابدی را پادشاهی طلب کرد، اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد، در حق من زیادت کند. آوردهاند که داروی قاتل بخورد و بمرد!»
آن که چون پسته دیدمش همه مغز / پوست بر پوست بود همچو پیاز
پارسایانِ روی در مخلوق / پشت بر قبله میکنند نماز
و باز هم در گلستان: عابدی را حکایت کنند که شبی ده مَن طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی. صاحبدلی شنید و گفت: «اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی، بسیار ازین فاضلتر بودی!»
اندرون از طعام خالی دار / تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علت آن / که پُـری از طعـام تا بینی
در همان کتاب میخوانیم که پادشاهی مبلغی نذر درویشان کرد و به یکی از غلامانش گفت آن را بین آنان توزیع کند. شب هنگام غلام بازآمد و گفت: نتوانستم زاهدی بیابم. پادشاه در شگفت شد و گفت: شنیدهام که در این ملک چهارصد زاهد است. غلام پاسخ داد: «آن که زاهد است، نمیستاند و آن که میستاند، زاهد نیست!»
زاهد که درم گرفت و دینار / زاهدتر از او یکی به دست آر
رواج سعدیکُشی!
در چهل پنجاه سالی که (در نیمه دوم قرن بیستم) سعدیکُشی رواج داشت، یکی از خردهگیریهای مکرر این بود که: «سعدی دروغ مصلحتآمیز را تجویز کرده است.» البته خردهگیران حکایتی را که این نکته در آن است، نخوانده بودند. سعدی مینویسد: پادشاهی دستور کشتن اسیری را داد و او از سَرِ درماندگی و ناامیدی سلطان را ناسزا گفت. پادشاه درست نشنید و پرسید: چه گفت؟ وزیر نیکنفسی گفت: آیهای از قرآن خواند که در تشویق فروبردن خشم است؛ اما وزیر بدجنسی عین حقیقت را به شاه گفت. شاه دروغ وزیر نیکنفس را ترجیح داد و گفت: «دروغ مصلحتآمیز به ز راست فتنهانگیز!»
البته بد و بیراه زیاد گفته شد، ولی یکی دیگر این بود که سعدی گفته: «تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است»؛ به این معنا که طبقۀ کارگر تربیتپذیر نیست! سعدی این شعر را در حکایتی از قول کسی نقل کرده است، حال آنکه کس دیگری در همان حکایت برخلاف او میگوید:
سگ اصحاب کهف روزی چند / پی نیکان گرفت و مردم شد!
باری، این مختصر فقط تذکار کوتاه و اندکی بود از آنچه ما در مروت و انسانیت و عدل و انصاف و اخلاق و عفت از سعدی خواندهایم، وگرنه به قول خود سعدی: «حکایت اینهمه گفتیم و همچنان باقیست». فقط ذکر این نکته لازم است که قدر شعر عاشقانۀ سعدی چه در ایران و چه در خارج از ایران، به اندازه کافی شناخته نشده است. سعدی معمولاً با گلستان و بوستان شناسایی میشود و شهرتش به عنوان استاد غزل، کم است. شاید بتوان گفت که در میان شاعران قدیم ایران، کسی عاشقتر از سعدی نبود. البته مراد از عشق و عاشقی در اینجا همان عشق زمینی و «مجازی»، یعنی عشق انسان به انسان است، نه عشق لاهوتی و «حقیقی». سرودههای سعدی درباره عشق انسان به انسان، نشانه تجربه عمیق و گسترده شاعر در عاشقی است. این غزلها در عالیترین حد بیان عاشقانه و ماهرانهترین فنون غزل فارسی سروده شدهاند:
بر حدیث من و حُسن تو نیفزاید کس / حدّ همین است سخندانی و زیبایی را
اگر سعدی همین هفتصد غزل را گفته بود، بدون تردید هنوز در جرگه صدرنشینان شعر سنتی فارسی جا میداشت.
محمدعلی همایون کاتوزیان
منبع: روزنامه اطلاعات