- مؤسسه پژوهشی میراث مکتوب - https://mirasmaktoob.com -

اذکایی زنده‌تر از ماست

میراث مکتوب- در نشستی که به مناسبت نخستین جایزه دوسالانه پرویز اذکایی در دانشگاه علوم پزشکی همدان برگزار شد، استاد کزازی سخنرانی کوتاهی در رسای فرزانه فر و فرهنگ همدان کردند. به راستی آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند و چه زیباتر از اینکه پس از مرگ کسی را زنده انگارند و به نیکی از او یاد کنند؛ چرا که مرد نکونامی چون پرویز اذکایی با رفتن از جهانی به جهان دیگر هرگز نمی‌میرد. فرزانه‌ای که دلش سراسر مهر ایران و همدان بود و اندوخته سالیانش را وقف تاریخ و ادب این دیار کرد، بی شک حتی پس از مرگ زنده‌تر از ماست.

به نام آنکه ایران را آفرید؛ این سرزمین سپندِ ورجاوندِ بی‌مانند را.

با درود گرم به یکایک شمایان که یا از استادانید یا از دانش‌جویان یا از ایران‌دوستان.

سخن گفتن برای من از دو روی اندکی دشوار شده‌است. یکی آن است که سخنرانان پیشین آنچه را در نگاه نخستین، درباره روانشاد دکتر «پرویز اذکایی» گفتنی بود، گفتند. دو دیگر این است که در این زمان کوتاه نمی‌توان با دیدی ژرف‌کاوانه و دانشورانه به یادگارهای ارزشمند آن بزرگ‌مرد پرداخت. پس من از سر ناچاری شاید، بر آن شدم که به زمینه‌ای دیگر بپردازم. به ارزش‌ها و والایی‌های دیگر در این گرامیِ از دست رفته، من آن روانشاد را بسیار نمی‌شناختم. تنها چند بار او را دیدم. با هم گفت‌وگو کردیم. همان بارهای اندک برای من بسنده بود که به شناختی از او برسم. شناختی که پیوندی تنگ را در میانه پدید آورد.

یاد نخستین دیدار

نخست بار او را در یکی از شهرهای همدان که بزمی فرهنگی در آن برپای بود، دیدم. در کنار من نشسته بود. اندکی با هم سخن گفتیم. بر دل من نشست. باور من این است که نخستین دیدار کارکردی بنیادین و ناگزیر پایدار در پیوند در میانه دو تن می‌تواند داشت. می‌توانم گفت که ما بی‌آنکه خود بخواهیم و بدانیم بر یکدیگر کارگر می‌افتیم، اثر می‌نهیم.

از همین روست که نخستین دیدار است از نگاهی فراخ که سرنوشت پیوند را پایه می‌ریزد. شما در نخستین دیدار کسی را می‌پسندید، بر دلتان می‌نشیند. آزمون بر شما روشن می‌دارد که آن پسند بیهوده نبوده‌است. وارونه آن هم درست است. من پیوندی دیریاز با آن روانشاد نداشتم؛ اما هم آن دیدار نخستین هم دیدارهای سپسین که گاه درازدامان‌تر بود، این پیوند را ژرفا و استواری بخشید به گونه‌ای که هر زمان به همدان می‌آمدم یا در هر جای دیگر که دیداری دست می‌توانست داد، می‌شتافتم که او را ببینم.

خب اگر بپرسید چه ویژگی‌هایی در آن روانشاد بود که آن دیدار نخستین را آن‌چنان مایه‌ور و پربار و پایداری بخشید؟

ایران‌دوستی زنده‌یاد پرویز اذکایی

می‌توانم گفت: نخستینِ این بنیادها، این انگیزه‌ها ایران‌دوستیِ روانشاد دکتر اذکایی بود. به راستی ایران را گرامی می‌داشت.

ایران در چشم من آنچنان که در آغاز سخن گفته‌ام، سرزمینی است سپند، نه تنها ارجمند، آگاهانه و دانشورانه، به برهان می‌گویم، نه از سر شیفتگی به ایران، من شیفته ایرانم. خستویَم بدان. به آواز بلند می‌گویم؛ اما این شیفتگی پسینی است نه پیشینی. آن شیفتگی پیشینی است که زیان‌بار است. چشم و گوش را می‌بندد. شما به کسی دل می‌بازید. دلدار شما، بتِ شما می‌شود.

در او مگر نیکی؟ مگر زیبایی؟ مگر دل‌آرایی نمی‌بینید و نمی‌یابید؛ اما اگر شیفتگی پسینی باشد از شناخت

از دانش، از آگاهی برخیزد، شیفتگی راستینِ همواره پایدار خواهد بود.

من نمی‌خواهم به این زمینه بپردازم. دیری باید سخن گفت. نه یک بار، صدها بار؛ زیرا دریایی است که هر بار ما از ایران سخن می‌گوییم، آن را می‌کوشیم در کوزه خرد بگنجانیم.

این همسویی، این همگرایی، من می‌انگارم که انگیزه‌ای نیرومند شد که من روانشاد پرویز اذکایی را یکی از دوستان نزدیک و یک‌دله خود بدانم. این مهربانی -می‌نازم بدین سخنی که می‌گوینم- دو سویه بود. او هم مرا گرامی می‌داشت.

اذکایی یک جاذبه جهانگردی بود

یک بار که به همدان آمده بودم، بزمی در بزرگداشت او برگزار می‌شد، سخنی گفتم. گفتم دکتر اذکایی گنجینه است. به آن چه جاذبه جهانگردی می‌نامند، می ماند. اگر دیگران، ایرانیان هم بیگمان، شناختی از پرویز اذکایی داشته باشند، به پاس دیدن او به همدان می‌آیند. مانند آن جهانگردی که برای دیدن زیبائی‌ها و یادگارهای برونی به سرزمینی و به شهری می‌رود.

هر زمان ما به هم می‌رسیدیم با هم گفت‌وگو می‌کردیم. از آغاز تا انجام سخن درباره این سرزمین سپند اهورایی بود. از سوی دیگر او مردی بود راست، گرم‌خو، مهربان و فروتن.

هرگز نشنیدم که به خودپسندی و از سر ستایش درباره خود سخن بگوید. نمونه‌ای بود از کسی که آن خوی و خیم خجسته ایرانی را که ما را از دیگران، از نیرانیان (انیران) جدا می دارد، برمی‌کشد و باز می‌شناساند، دارا بود.

ایران را دوست می‌داشت. درباره ایران می‌پژوهید، می‌اندیشید؛ اما از آن بهره هم می‌ستاند. این پیوند بیرونی را درونی می‌کرد. شما در رفتار او نمودهایی از والائی، سپندی و شکوه ایرانی را می‌دیدید.

من نمی‌دانم چند تن در میان شمایان که هم اکنون گوش به گفتار من می‌سپارید، این آزمون را که من با آن روانشاد داشته‌ام، داشته‌اید؟ اگر داشته باشید، روشن‌تر و رساتر گفته مرا درخواهید یافت. او تنها سر را نمی‌آموخت. دل را نیز در همان هنگام می‌افروخت.

آموزه‌ها در او اندک‌اندک به انگیزه دیگرگونه میافت و درست از همین رو هنگامی که من شنیدم او درگذشته‌است، به راستی اندوهناک شدم و سوگوار.

برای خود من این اندوه و سوگ مایه شگفتی بود که چرا در دریغ کسی می‌توانستم مویید و نالید که بسیار اندک او را می‌شناختم و دیده‌بودم. بیش داستان دل بود تا داستان سر. به راستی می‌توانم گفت مردی بود دیگرسان.

تنها می‌انگارم روا نیست که ما به والایی‌های بیرونی او بیاندیشیم و بر آن‌ها انگشت برنهیم، بر آن‌ها بنیاد کنیم. والایی‌های درونی او و منش او هم ستودنی بود. نمی‌خواهم از این بیش سخنی بگویم؛ اما خوش می‌دارم این نکته را هم با شما در میان بگذارم. هر چند به خود من به گونه‌ای باز می‌گردد.

در جستجوی معنای کزازی

در یکی از این دیدارها از او پرسید: پرسشی دیری است ذهن مرا به خود در می‌کشد. می‌خواهم آن را با شما در میان بنهم. شاید پاسخ بتوانیدم داد.

پیداست که گفت: بگو.

گفتم: من در آن می‌اندیشم که نامم که «کزازی» است. به چه معناست؟ هنوز نتوانسته‌ام معنای این نام را بدانم. می‌دانید که هر نامی روزگاری واژه بوده‌است. هیچ نامی نیست که واژه نبوده‌باشد. تا هنگامی که

واژه دارای معنی است در زبان به کار برده می‌شود. واژه است؛ اما هنگامی که معنای آن به کنار نهاده شد و از یاد رفت و آن واژه همچنان در زبان ماند، دگرگون می شود به نام. این نام برای من واژه نبود.

می‌خواستم بدانم زمانی که واژه بوده است چه معنایی داشته‌است.

شما می‌دانید که کزازی به معنای واخوانده به کزاز است. نیاکان من، نیای سومینم از این شهر بوده‌است و این نام بر ما مانده است. من در کرمانشاه زاده شده‌ام. از دید نیاکانی کزازی و از دید فرهنگی کرمانشاهی هستم.

او اندیشید و گفت: من نمی‌دانم. به من زمان بدهید. اگر یافتم به شما خواهم داد.

در دیداری که چندی پس از این روی داد گفت: آنچه من دریافته‌ام و دانسته‌ام این است که کزاز همان «کت‌زاز»[ریخت کهن‌تر آن] بوده است.

گفتم به چه معنی است؟

پاره نخستین آن کت و ریخت امروزین آن از ذهنم گذشت که کد است. کَد هنوز در زبان پارسی بیشتر چونان پساوند کاربرد دارد.

همچنان بیشتر با اهل، دانشکده، میکده، یا پاره‌ای از واژه کدبانو و کدخدا به معنی خانه است. کدبانو یعنی بانوی خانه، گاهی گسترش معنایی یافته است. در معنی برزن، شهر و حتی کشور نیز به کار رفته است.

اشکانیان را کَدَک یا کذک خووتایان می‌نامیدند که در فارسی کدخدایان خواهد شد. زیرا می‌دانید شیوه فرمانروایی اشکانی همان شیوه‌ای بود که امروزیان آن را «فدراتیو» می‌نامند. شیوه شاهنشاهی، ایران به بخش‌هایی چند، بخش میشد. در هر بخش، در هر استانی یا آنچنان‌که یونانیان می‌نامیدند، «ساتراپی» شاهی فرمان می‌راند. در قلمرو فرمانرانی خود آزاد بود اما؛ در آن قلمرو فراگیر فراخ پیرو شاهنشاه بود. پاره‌ی دوم تاریک بود. گفتم: به چه معنی است؟

گفت: به معنی آن زمین و آب، تیول و خالصه‌ای است که بزرگان و پادشاهان به کسی می‌دهند.

من با دوستانی که در این زمینه دانش‌آموخته بودند رای زدم. آنان به من گفتند که چنین واژه‌ای را در نوشته‌های پارسی میانه نیافته‌اند؛ اما همین برای من بسنده بود. هر زمان هم یاد کرده‌اند از پیشینه این نام، از آن روانشاد نام برده‌ام. چرا که به آسانی از دید زبان‌شناسی تاریخی کتزاز می‌تواند کزازی بشود. بنیاد و قانونی در دیگر گشت آواها هست. آن هم این است که اگر ساختار آوایی واژه‌ای دیگرگون شد، کاستی گرفت، کارمایه آوایی در واژه می‌باید همچنان برجای بماند. دست‌کم در ریخت نخستینِ دیگرگون شده واژه،« ک» از کتزاز افتاده است. برای اینکه کارمایه آوایی بر جای بماند، آن «ز» گرانی گرفته است و مشدد شده است به کزاز.

«ادیار» ریخت کهن واژه، با افتادن «د» شده است ایار،« ی» گرانی گرفته است. این ریخت به زبان تازی رفته است و با «ع» نوشته شده‌است به واژه «عیار» دگرگونی یافته است. چرا؟ چون عیاران و جوانمردان خود را یار می‌نامیدند.

هنگامی که نمی‌خواستند نام کسی را ببرند، می‌گفتند: ای یار!

هنوز ما این هنجار جوانمردانه باستانی را در زبان روزانه خود به کار می‌بریم. در واژه یارو، آن «او» پساوند شناختگی است. پساوند تعریف است، یعنی یار یا کسی که شما می‌دانید کیست. سرانجام شده است یار.

من دامان سخن را در می‌چینم. بی‌گمانم، به هر آینه‌ای می‌دانم که جایگاه آن روانشاد هم اکنون در مینوی برین است.

با شناختی از سویی اندک و از دیگر سوی بسیار ژرف که از او یافته‌ام. ما نمی‌میریم، به زندگانی راستین می‌رسیم. آن چه ما هم اکنون آن را زندگی می‌نامیم به‌راستی مرگ است و ما مردگان جنبان…

زندگی راستین هنگامی آغاز می‌شود که از این جبر گیتی، از این مغاک خاک، از این تنگنای تنگ می‌رویم. روانشاد دکتر اذکایی هم اکنون در میان ماست. زنده‌تر از ما، در دم می‌تواند هزاران فرسنگ را درنوردد. از دورجای ما را ببیند، آوای ما را بشنود. آن زندگی است نه این.

ترانه‌ای بامدادان ناگهان امروز در یاد و در ذهن من برجوشید. پگاهان در خیابانی که فراپیش مهمانسرای امیران است گام می‌زدم. همدانیان می‌آمدند و می‌گذشتند. مرد، زن، دختر، جوان و پیر…

این ترانه، به راستی بی‌آنکه بخواهم سروده آمد. چرا ترانه؟!

پاسخی که به این پرسش می‌توان داد این است که ما در شهری هستیم که بهترین و گرامی‌ترین دیوان ترانه در آن پدید آمده‌است که دیوان پیرالوند؛ باباطاهر است. بیهوده نیست که ترانه در فراخنای این شهر هنوز شناور است. بر من هم کارساز افتاد.

همدانیان شاید مردمانی زیبا پرستند. این که می‌گویم شاید، برمی‌گردد به این ترانه، زیرا در ستایش زیبایی هم هست.

خوشا باغ و بهار هگمتانه

خوشا آن کوست یار هگمتانه

ز هر شهری نگار، آری دل‌آراست

دل آراتر نگار هگمتانه

 

ناهید زندی‌صادق

منبع: همدان‌نامه

[1]